ویرگول
 دمی وقف، کمی صبر ... غمی هست


[ خانه | پست الکترونيک | ATOM | RSS ]

Monday, July 26, 2010

کوچه‌ی یازدهم پلاک شیش - 4 مرداد 89
دوزاده می‌رسم. چند روز است دارم دوازده می‌رسم. رأس دوازده. یازده بیدار می‌شوم هیچ کاری ندارم و راه می‌افتم و دوزاده می‌رسم. نُه بیدار می‌شوم دو ساعت اتو و حمام و صبحانه دارم و باز دوازده می‌رسم. تلاش من برای قبل‌از‌دوازده‌رسیدن مذبوحانه ست. دوازده می‌رسم و در کوچه همیشه باز است. حواسم هست توی پاگرد طبقه‌ی دوم زنگ نزنم. بعد از دوماه باید از دستگیره خجالت نکشم و خودم دست بیندازم گردنش. می‌اندازم. تو که می‌آیم صدوهشتاد درجه به راست می‌چرخم به آقای "ر" توی اتاقش سلام می‌کنم. ظهر است. خسته‌ ست. خسته نباشید می‌گم. جایی حول و حوش زاویه‌ی پنجاه‌وهفت‌هشت وسط چرخیدنم به آقای "میم" سلام می‌کنم. خسته نیست. بود هم خسته نباشید نمی‌گفتم وسط چرخیدن. در را می‌بندم و سرم را می‌اندازم پایین و می‌رم سمت اتاقی که راحت جای کار پنج شش نفر است و من توش تنهام. سرم را می‌اندازم پایین که رییس از اتاق روبرو نبیندم. می‌بیندم. مثلا ندیده‌ام‌اش. مثلا ندیده‌است‌ام! چون دوازده دیر است برای رسیدن. البته من از اولش گفته بودم هشت صبح نمی‌آم. ولی خب. نگفته بودم هم که دوازده می‌آم. دو تا در دارد اتاق. از در اول که می‌رم تو، تا برسم ته اتاق و دور میز را بزنم، از لای در دومی که همیشه باز است خانوم "جیم"‌را می‌بینم که از لابلای دایرة‌المعارف‌های تخصصی فارسی و لاتین منتظر است با سر سلام کند. می‌کنم. جواب می‌دهم حین حرکت. کیفم دستم است هنوز که تقریبا هم‌سطح زمین می‌شوم و پاورِ کیس را می‌زنم روشن شود. کیفم را می‌گذارم روی صندلی کناری و موبایلم را از جیب جلوی کیف درمی‌آورم و می‌گذارم روی موس پد. تنها جایی که دو خط فسقلی آنتن دارد. ایستاده‌ام هنوز که ویندوز بالا می‌آید و منتظر چاهار تا ستاره‌ی من است بالاتر بیاید. چاهار تا ستاره به‌ش می‌دهم . آقای "ح"‌ سینی چایی را از چایی خالی می‌کند روی میز و من ظرف غذام را از توی کیفم می‌گذارم توی سینی‌اش ببرد گرم کند. به‌اش می‌گویم بالا می‌خورم. و این یعنی نمی‌آم پایین توی گل‌خانه‌/آشپزخانه‌ی زیرزمین غذا بخورم با بقیه. همین‌جا را دوست‌تر دارم وسط تمام کارهام. کنار تلفنی که هی باید برش دارم زنگ بزنم. پای صفحه‌های کامپیوتری که باز است و کارشان دارم. فقط اینجا تنها که غذا می‌خورم دلم می‌خواد به درودیوار و کتابخانه و کامپیوترها تعارف کنم. حس خوبی نیست. منی که غذاخوردنم شکنجه ست، حس خوبی هم ندارم توی این اتاق. من با قاشق تعارف می‌کنم؛ بشقاب با من. غذا با جاش برمی‌گردد توی آبدارخانه. یادم باشد از گلخانه/آشپزخانه‌مان بنویسم.

Labels:


[ 14:18 ] [ ]

October 2006 | November 2006 | December 2006 | January 2007 | March 2007 | April 2007 | May 2007 | July 2007 | August 2007 | September 2007 | October 2007 | November 2007 | January 2008 | June 2008 | July 2008 | August 2008 | September 2008 | October 2008 | November 2008 | December 2008 | February 2009 | March 2009 | April 2009 | May 2009 | June 2009 | July 2009 | August 2009 | September 2009 | November 2009 | December 2009 | January 2010 | February 2010 | March 2010 | May 2010 | July 2010 | September 2010 |