tag:blogger.com,1999:blog-361256242024-03-13T20:54:15.093+03:30ویرگولدمی وقف، کمی صبر ... غمی هستLEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.comBlogger106125tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-50294408458418167022010-09-28T15:35:00.001+03:302010-09-28T15:45:05.326+03:30خاله مولود - 6 مهر 89خالهمولود از این خالهالکیها بود. از اینها که دوست مامانها هستند و میشوند خالهی بچهها. که اگر مرد بودند و رفیق بابا بودند میشدند عمو؛. دایی نمیشدند. دایی لابد باید دوستپسر مامان آدم باشد. اسم خاله مولود یاد جشنهای مذهبی میانداختم. خاله مولود رادیولوژیست بود و همسن مامان بود و توی بیمارستان امام کار میکرد و گاهی که سر ایستگاه سنگکی نیروهوایی کنار خیابان منتظر تاکسی میدیدیمش که داشت میرفت فلکهلوزی؛ به من و محمد و مامان و بیشتر از همه به بابا و رنو21 مشکی جدیدمان نگاه میکرد و بابا میزد روی ترمز و خالهمولود تمام مدتی که خم شده بود و از توی شیشهی ماشین با مامان حرف میزد و به روی همهمان میخندید، توی دلش میگفت من که از شهره زرنگتر بودم. چی شد پس؟<br />خاله مولود باباش شوفر بود. این "شوفر" را مامان طوری میگوید که تو تفاوت بابای شوفر خالهمولود را با بابای حاجیبازاری تاجر خودش بفهمی. شاید هم روی صحبتش به باباست. بابای بابا شوفر بوده توی شرکت نفت. خالهمولود اینها اشکنه میخوردهاند و مامان نمیدانسته اصلا اشکنه چی هست؟ خالهمولود از گوشتهای توی خورشت خانهی ماماناینها تعجب میکرده. خالهمولود وقتی دکمهی پیراهنش توی مهمانی بچگیهاش گم شده یک عالمه گریه کرده که اگر مامان بفهمد؟ خالهمولود و دوتا خواهرهاش به ردیف مینشستهاند جلوی خواستگار و مامانشان میگفته هرسهتای دخترهام دم بختاند! دستآخر دوتاشان از دم بخت رفتند توی بخت و مولود ولی ماند. پسرخالهاش عاشقش بود. خالهمولود به مامان گفته بود فلانی مثل شوهر تو مومن نیست. نماز نمیخواند و ردش کرده بود. خاله مولود زرنگ بوده. زرنگترین دانشآموز مدرسه. خالهمولود اگر توی یکی از آن خواستگاریها انتخاب شده بود، حالا هیچی کم نداشت که بشود یک الگوی تمامعیار برای همهی دخترهای درسخوان و مودب و عاقل و هنرمند. روپوش صورتی کلاس اولم را خالهمولود دوخت. پیژامههای خانگی محمد را هم. روبالشیها و ملافهها و سارافون من و همه چيز را خالهمولود دوخته بود. سیوپنجشش سالگی از کار توی بیمارستان خسته شده بود یا دیده بود با حقوقش هرچی میخواسته برای جهازش خریده و تمام شده، یا دلش شوهر میخواست؟ نمیدانم. برداشت تلفن کرد به پسرخالهاش آن سر دنیا که هنوز من رو میخوای؟ صداش میزد اسی. اسماعيل هنوز میخواستش؟ آمد و دست خالهمولود را گرفت و رفتند لندن. خالهمولود رادیولوژیست برای همسایههای لندنیاش خیاطی میکرد و وقتی با پسر دوسالهاش آمد ایران و از من برای داداش هاشمش خواستگاری کرد، یکجور بدی از مامان پرسید از زندگیات راضی هستی؟ من اگر جای مامان بودم میگفتم نه. نیستم. راستش را میگفتم. که این همه خالهمولود طفلکی خیال نکند از مامان عقبتر است که بیست سال دیرتر ازش شوهر کرده. که با بچهاش سیوپنج سال تفاوت سنی دارد. من اگر جای مامان بودم صاف بهش میگفتم همیشه برای بچهها مثال که میزنم از موفقیت، مثالم تویی. وگرنه من نه دانشگاه رفتهام نه رادیولوژیست بودهام. من فوقش این برگههای رادیولوژی را جای تلق پوشهی مدرسهی بچههام استفاده کرده باشم. من نه با حقوق خودم تمام جهازم را خریدهام و مثل تو گذاشتهام برای مامانم. نه رفتهام لندن. نه برای همسایههام خیاطی کردهام. نه روپوش کلاس اول کسی را دوختهام و براش خاطره ساختهام. <br />اینها را اینجا نوشتم که خالهمولود بخواند؟ مامانم بخواند؟ شما بخوانید و بفهمید موفقیت چیست؟ ازدواج هیچ خری نیست؟ نه. نوشتم که از خالهمولودی که روپوش کلاس اولم را دوخته و دوستش دارم نوشته باشم. همینLEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-11550568136891671412010-07-26T14:18:00.002+04:302010-07-26T14:24:08.705+04:30کوچهی یازدهم پلاک شیش - 4 مرداد 89<div style="text-align: right; direction: rtl;">دوزاده میرسم. چند روز است دارم دوازده میرسم. رأس دوازده. یازده بیدار میشوم هیچ کاری ندارم و راه میافتم و دوزاده میرسم. نُه بیدار میشوم دو ساعت اتو و حمام و صبحانه دارم و باز دوازده میرسم. تلاش من برای قبلازدوازدهرسیدن مذبوحانه ست. دوازده میرسم و در کوچه همیشه باز است. حواسم هست توی پاگرد طبقهی دوم زنگ نزنم. بعد از دوماه باید از دستگیره خجالت نکشم و خودم دست بیندازم گردنش. میاندازم. تو که میآیم صدوهشتاد درجه به راست میچرخم به آقای "ر" توی اتاقش سلام میکنم. ظهر است. خسته ست. خسته نباشید میگم. جایی حول و حوش زاویهی پنجاهوهفتهشت وسط چرخیدنم به آقای "میم" سلام میکنم. خسته نیست. بود هم خسته نباشید نمیگفتم وسط چرخیدن. در را میبندم و سرم را میاندازم پایین و میرم سمت اتاقی که راحت جای کار پنج شش نفر است و من توش تنهام. سرم را میاندازم پایین که رییس از اتاق روبرو نبیندم. میبیندم. مثلا ندیدهاماش. مثلا ندیدهاستام! چون دوازده دیر است برای رسیدن. البته من از اولش گفته بودم هشت صبح نمیآم. ولی خب. نگفته بودم هم که دوازده میآم. دو تا در دارد اتاق. از در اول که میرم تو، تا برسم ته اتاق و دور میز را بزنم، از لای در دومی که همیشه باز است خانوم "جیم"را میبینم که از لابلای دایرةالمعارفهای تخصصی فارسی و لاتین منتظر است با سر سلام کند. میکنم. جواب میدهم حین حرکت. کیفم دستم است هنوز که تقریبا همسطح زمین میشوم و پاورِ کیس را میزنم روشن شود. کیفم را میگذارم روی صندلی کناری و موبایلم را از جیب جلوی کیف درمیآورم و میگذارم روی موس پد. تنها جایی که دو خط فسقلی آنتن دارد. ایستادهام هنوز که ویندوز بالا میآید و منتظر چاهار تا ستارهی من است بالاتر بیاید. چاهار تا ستاره بهش میدهم . آقای "ح" سینی چایی را از چایی خالی میکند روی میز و من ظرف غذام را از توی کیفم میگذارم توی سینیاش ببرد گرم کند. بهاش میگویم بالا میخورم. و این یعنی نمیآم پایین توی گلخانه/آشپزخانهی زیرزمین غذا بخورم با بقیه. همینجا را دوستتر دارم وسط تمام کارهام. کنار تلفنی که هی باید برش دارم زنگ بزنم. پای صفحههای کامپیوتری که باز است و کارشان دارم. فقط اینجا تنها که غذا میخورم دلم میخواد به درودیوار و کتابخانه و کامپیوترها تعارف کنم. حس خوبی نیست. منی که غذاخوردنم شکنجه ست، حس خوبی هم ندارم توی این اتاق. من با قاشق تعارف میکنم؛ بشقاب با من. غذا با جاش برمیگردد توی آبدارخانه. یادم باشد از گلخانه/آشپزخانهمان بنویسم.</div>LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-43249098767222770822010-05-13T20:16:00.001+04:302010-05-13T20:18:13.035+04:30بلند شو بیا با رنوپنج لکنتیت بریم فاطمی مانتو بخریم - 23 اردیبهشت 89یک بشقاب پلومرغ از ظهر بیشتر نمانده بود. مامانجان نداد خالهمریم بخورد. داییاحمد خورد. دقیقا سر همین یک بشقاب که نه؛ ولی چندتا از همین بشقابها مریم را فرستادند فرانسه. احمد بیامدبلیوی ششصدوچند دارد. مریم رنو5 داشت. خانوادهت پسرسالار بودند، سعی کن بورس بگیری بری خارج. لیسانس برق پلیتکنیکش را برداشت رفت با فوقلیسانس برگردد. دکترای مولتیمدیا گرفته و برنمیگردد. هفتهشت سالی هست میدانیم برنمیگردد. صفحهی اول تز دکتراش «نبستهام به کس دل»ِ لابد همایونشجریان را نوشتهبود. حالا کارت دعوت فرستاده که 30 مِی بیاین عروسیم. بالاش نوشته بنام یگانه هستیبخش. لعنتی! عکس خودش و متیو را تمبر کرده زده روی پاکت کارت دعوت عروسیش. کارتها رسیده و نرسیده، مامانجان تمام وسایل خانه را جمع کرده وسط و ملافه کشیده روش. گچکار آمده و نقاش. با کفش میروند توی آشپزخانهی مامانجانی که باید پاهات را توی حیاط میشستی تا بری توی خانهاش. ذوقوشوقی دارد پیرزن که نگو. خر! بلند شو بیا با رنوپنج لکنتیت بریم فاطمی مانتو بخریم دختر. گذشت ازمان که بریم بالای درخت شاتوت بخوریم. تمام بوتههای رز باغچه اما گل دادهاند. همین روزهاست که پمپ چاه را باز کنیم توی استخر، فوارههای دورتادور استخر را یادت هست؟ روشنشان میکنیم با تمام چراغهای کلاهدار باغچه. ببینم متیوی تو کجای آن پاریس خرابشده از این خانههای شمیران دیده.LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-37484303362505306262010-03-07T12:13:00.004+03:302010-03-07T12:19:44.493+03:30اين صدمين پست اين وبلاگ است. چرا عنوانش طولاني تر از متن نباشد ؟باغ سر گلستان پنجم را یادت هست؟ صبح دیدم دارند خرابش میکنندLEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-32130447352821715802010-02-01T19:13:00.002+03:302010-02-01T19:21:05.390+03:30خواب ندیدم - 12 بهمنآن بالا روی ابرها یک برفی نشسته که نگو. تمام مدرسه های دبستان و راهنمایی بهشت تعطیل استLEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-35725916842965882852010-01-22T11:29:00.004+03:302010-01-22T12:02:05.712+03:30من اگر عادل عدل بودمدرست همان وقتی که یک طرف شهر اجداد من گلوله هایی از سرب میساختند برای تفنگ، طرف دیگر شهر آدمها تکیه داده بودند به دسته ی تفنگهایشان و تصمیم گرفتند هر خاندانی یک شهرت داشته باشد. این شد که از اطراف جمع شدند وسط شهر و شهرت خاندان ما شد "سربی". فامیلی تو دست تو نبوده اما اسمت که دست بابا و مامانت هست.حتما خیلی ها تا حالا به رامین و سولماز گفته اند آفرین بخاطر "مازیاربیرقدار". مازیار اگر پرچم(بیرق)دار یک جمعی بشود نقص ندارد اسم و فامیلش. اصلا اسم و فامیل تو باید یکجوری خوش آهنگ باشند که موقع حضوروغیاب منتظر اسمت باشی که سربلندت کند و با افتخار بگی حاضر. نه که استرس بگیری که باز معلم دال و ذال را رد کرده و دارد میرسد به اسم تو و همین حالاست که دست و پاش گیر کند لای حروف بی قواره ی اسم و فامیل تو. پسرک اسمش "عادل عدل" بود، عین احمق ها چاهار سال آزگار نشست سر کلاسهای مهندسی شیمی. کِی میخواست بفهمد اسم و فامیلش خوراک مهر و امضای پای برگه های وکالت و قضاوت است، نمیدانم. من اگر عادل عدل بودم به هر بدبختی شده حقوق میخواندم که اسمم را هی بعد از آن ضربه های چکش توی دادگاه داد بزنند. اسم باید به آدم بیاید، نشد، آدم به اسم.LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-44812930189312267542009-12-29T11:02:00.003+03:302009-12-29T14:51:03.827+03:30عاشورا<p class="MsoNormal" style="text-align: right;" align="right"><span dir="rtl" style=";font-family:";font-size:100%;" lang="FA" >دلت عاشورا که باشد، لابد تمام محرم، قلم دست گرفتن حرام میشود و عدل، ظهر عاشورا نوشتنت میگرد. از ظهر گذشته حالا. بگو آخرین سلام را با علم های چند تیغه شان بدهند وُ تمام. بگو کتل های بلندشان را بگذارند زمين. که هرچه تیغ شمشیر وُ بلندی وُ والایی، ساعتی ست سلام داده وُ بر زمین افتاده. بگو ديگر طبل نكوبند. خبر، رساتر از صدای طبل ها وُ سنج هاشتان به گوش تمام جهان رسیده. این همه دل که بیتاب را به صدای بم پوسته ی طبل های تهی تان نلرزانید. بگو مغازه ها شمع هایشان را حراج کنند. تمام دیوارهای آجری وُ جدول های خیابان های شهر منتظرند. بعد از جماعت صلات ظهر تا غروبی که دلخوش غریبانه بودنش نشسته ایم، چه کنیم؟ گیرم تمام شمع ها را هم گذاشتیم روی مقوا که اشک شمع، دست هایمان را نسوزاند. با دلی که قطره قطره روی تمام وجودمان آب میشود چه کنیم؟ دلت عاشورا که باشد، توی هوای سرد دی، هی عرق میریزی وُ باران بزند، تشنه تر میشوی. سایه میسوزاندت وُ زیر آفتاب هم میلرزی. معلوم نیست چه مرگت شده. معمولا کار از کار که میگذرد، همه چیز به هم میپیچد. آفتاب میرود به سمت مغرب سر خم کند از شرم و کار، ساعتی ست از کار گذشته. یکی که صداش میرسد بگوید علی آفتاب را برگرداند وسط آسمانی که پیدا نیست چرا تاریک شده بی هیچ ابری سر ظهر. آفتاب دارد از دست میرود غروب کند...</span><span style=";font-size:100%;" ><o:p></o:p></span></p>LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-58997244271418377912009-12-14T17:53:00.002+03:302009-12-29T14:56:49.036+03:30به سوی جنوب - قسمت چهارم<div align="right">تمام خيابانها پر از عكس شهداست و پرچم حزب الله. خانه ها همه از سنگ و گچ. بي هيچ خشتي. ساعت از 3 گذشته كه ميرسيم به family park. يك شهربازي كوچك با يك عالمه ميزوصندلي براي نشستن و يك رستوران. مينشينيم روي صندليهاي فضاي باز. تمام وسايل بازي برقي پارك، خاموش است. كسي جز ما نيست. تعطيل است انگار. گرسنه ایم، به مان آب ميدهند. حاج آقا توي هواي آزاد مرز فلسطين ِ نه خيلي آزاد، برايمان از خاطرات جنگش ميگويد. از حاج احمد متوسليان شروع كرده و حالا رسيده به آموزش جنگهاي چريكي توي همين لبنان.<br />. چاهار ناهار ميخوريم. داخل رستوران يك ميز بلندبالاي رنگين برايمان چيده اند. مشتري جز ما ندارد اما همه چيز تازه ست. پيشخدمت متوجه اشتهاي بچه ها كه ميشود، آرام توي گوش يكي مان تذكر ميدهد كه جا براي ناهار هم بگذاريد. تازه ميفهميم اينها پيش غذا بوده است. بعد از ناهار، دوباره توي همان فضاي آزاد، مينشينيم و چاي ميخوريم و خاطره گوش ميكنيم. تمام سفر همراه هر استكان چاي، يك بسته شكر و قاشق هم دادند. چايي هاي اينجا با دوبسته شكر هنوز هم تلخ است.<br />هوا سرد شده. 5:30 غروب نشسته ايم توي اتوبوس. هوا میرود تاریک شود، ما ميرويم حاروف. قرار است توي مجتمع "فردوس" مستقر شويم. داخل دهي بنام "طول" كه نزديك حاروف است. توي راه، به هر تير چراغ برق، عكس يك شهيد زده اند. تابلوي 50در70 شايد. كنار تير اگر بايستي، تابلو يك سروگردن از تو بالاتر است. نبرده اند اش آنقدر بالا كه آسماني اش كنند و دست بهش نرسد...<br />سر راه، توي روستايي به اسم "محَيبيب" براي نماز توقف ميكنيم. اتوبوس جلوتر نميتواند برود. يك راه باريك سربالايي را پياده ميرويم. عكس چهار تا شهيد روستا را بزرگ زده اند به ديوار: احمد حجازي، فرج الله صابر، خليل جابر، مصطفي جابر. ميرسيم به يك جايي شبيه امامزاده هاي خودمان. پيغمبرزاده است. مقبره ي "بنيامين" پسر يعقوب نبي. اينجا بنيامين را محَيبيب صدا ميزنند. بعد از نماز با اهالي روستا هم صحبت ميشوم. يك يشان خواهر احمد است و اسم برادر شهيدش را گذاشته روي نوزادي كه توي بغلش است. محيبيب انگار روي قله باشد، خيلي بالاتر از روستاها و شهرهاي اطراف است. از اين بالا تمام خانه هاي جنوب لبنان زير پايمان چشمك ميزند، يك عالمه ستاره بالاي سرمان. مردم روستا هی میپرسند کی دوباره برمیگردید محیبیب؟ میگوییم برنمیگردیم.<br />سوار اتوبوس ميشويم. یک مسیر طولانی را موازی سیم خاردارهای مرز طی میکنیم. علي احمد از "اسپاي"ها ميگويد. همان "ستون پنجمي"هاي خودمان. اسرائيلي هايي كه شب مخفيانه از مرز عبور ميكنند و بعد از جمع آوري اطلاعات دوباره بر ميگردند. و میگوید: "البته ما هم بیکار ننشسته ایم. توی یک مبادله ی اسرا، اسرائیل، دوتا از شهروندهای خودش را به ما تحویل میدهد. اسرائیلی هایی که جاسوس ما بوده اند!". اینجا تاریک اگر نبود، یک روستای مسیحی نشنین می دیدیم. روستایی که بعد از سی و سه روزه تخلیه شده و همه ی اهالی اش رفته اند آنطرف مرز و بعدا که فهمیده اند اینور کسی کاری بهشان ندارد، برگشته اند. ده شب ميرسيم طول. شب را توي مجتمع فردوس صبح ميكنيم. </div>LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-40575069988741511962009-12-02T16:02:00.003+03:302009-12-03T17:20:33.800+03:30به سوی جنوب - قسمت سوم<div align="right">ظهر جلوي يك مسجد سنگي به اسم " شجره" توقف ميکنيم. نمای بناهای سنگی اینجا، قطعه سنگ هایی ست که سطح بیرونی شان تراش نخورده. از روي تابلوي سردر مسجد پیداست 1424 قمري يا همان 2002 ميلادي حاج محمد علي­حجيج و بچه هاش مسجد را ساخته اند. حواسم به مدل ماشين هايي ست كه براي نماز ميايند مسجد. از يك بي.­ام.­و مدل ايكس-سه ، يك زن محجبه پياده­ میشود و پسر ده دوازده ساله اش. ميروند نماز. بخاطر درخت هشتصد ساله ی داخل مسجد، اسم مسجد را گذاشته اند شجره. چند بار تا حالا تخريب شده و باز از نو ساخته اندش. آخرين بار هم همين آقاي حجيج و پسران.<br />این جاده را اگر بیشتر جلو برویم، میرسیم به ناقورایی که ابتدای سفر از خیرش گذشتیم. جنوبی ترین روستای مرز لبنان با فلسطین. و زیباترین شان. میرسیم "بنت جبيل". ساعت 1:30 ظهر است. سمت راست، ميدان بزرگی ست كه جشن پیروزی دوهزار را در آن گرفته اند. سال دوهزار لبنان یک پیروزی بزرگ داشته. سخنرانی معروف سید حسن نصرالله هم بصورت ویدئو­کنفرانس همین جا پخش شده ....<br />از پنجره ی اتوبوس، كنار پرچم لبنان و حزب الله، پرچم ايران را ميبینيم. مرز لبنان و فلسطين پیاده میشویم. شهرداری تهران یک تفریحگاه اینجا ساخته. خیلی باد میاید. با پرچم هایي كه باد تكان شان میدهد عكس میگیريم. پايين پای مان يك دره ی وسيع و سبز است با زمين هاي زراعي كرت بندی شده­. و اینها همه یعنی فلسطين. جمعه ست و خانواده های لبناني آمده اند ناهارشان را اينجا بخورند و فلسطين را هم ببينند! از غذای شان با دل و جان به ما تعارف مي کنند. ما هم تعارف میکنیم و نمیگیریم. دوسه نفري از يك نردبان چوبي مي رویم بالاي مسجدي نيمه کاره، تا به مرز مشرف تر باشيم! بچه­ها پايين ازمان عكس مي گیرند. بر میگردیم داخل اتوبوس. زعتر ميخوريم. لبنانی ها داده اند. نان است و نوعي سبزي و ادويه ی مخصوص. جز زعتر يك چيز ديگري هم هست. شبيه نان و پنیر. خوشمزه تر از آن...</div>LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-45793086295278335932009-11-26T21:05:00.008+03:302009-11-26T21:27:08.705+03:30به سوي جنوب - قسمت دوم<div style="text-align: right;"> </div><div style="text-align: right;"> </div><div style="text-align: right;"> </div><div style="text-align: right;"> </div><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 150%; text-align: right;"><span style="line-height: 150%;font-family:";font-size:100%;" lang="FA" >از كنار صيدا رد ميشويم. صيدا سمت راست جاده ست و ما داخلش نميرويم. هنوز نرسيده ايم جنوب. كم كم دارم ميفهمم اينكه جنگهاي لبنان هم مثل ايران توي "جنوب" كشور اتفاق افتاده دليل نميشود جنوب لبنان هم شبيه خوزستان و بوشهر ما باشد. مدام از شيشه ي اتوبوس نگاه ميكنم ببينم كي اين همه سبزي و خرمي تمام ميشود و ميرسيم به نخلهاي بلند و هواي گرم جنوب، غافل از اينكه لبنان را هرچه جنوب تر ميروي، سبزتر ميشود. و طبيعت، دست نخورده تر است اينجا. شبیه مازندران است، فقط به جای البرز بلند، یک عالمه تپههای کوتاه دارد و شرجی نیست. علي احمد نشسته انتهاي اتوبوس، پيش ما. ميگويد اين جنگلهايي كه ميبينيد همه جوان اند. تمام اين كوهها زير آتش حمله ي اسرائيل، سياه شده بوده اند. حالا تازه كم كم دارند دوباره سبز ميشوند. جنگلها، مخفیگاه بچه های مقاومت بوده. چشمهايم را ميبندم، تمام سبزها را سياه ميكنم، يك افكت صداي انفجار و شني تانك مركاوا و پرواز هواپيماهاي جنگي هم روي صحنه ميگذارم، دلم ميلرزد. چشمهايم را كه باز ميكنم، باز همه جا سبز است و صدايي نيست. هنوز ظهر نشده كه ميرسيم " صور "، مينويسندش </span><span dir="ltr" style="line-height: 150%;font-family:";font-size:100%;" >Tyre</span><span dir="rtl" style="font-size:100%;"></span><span style="line-height: 150%;font-family:";font-size:100%;" lang="FA" ><span dir="rtl"></span>.</span><span style="line-height: 150%;font-family:";font-size:100%;" lang="FA" ><o:p></o:p><br />از وسط صور رد ميشويم، به صور ميشود گفت: شهر. مدنيت هست. و غير از مدنيت، سمت دريا، مدرنيته هم هست! دارند شهرك سازي ميكنند. يك گودال بزرگ شبيه تصور من از شعب ابيطالب ساخته اند و لودرها دورتادور گودال "مشغول كارند". قرار است اين شعب، تا سال آينده بشود يك مركز تجاري بزرگ. خيلي بزرگ. سال بعد، از اين جاده كه رد شوي، سمت راستت ديگر مديترانه اي نيست. هست، ولي تو به جايش يك مركز تجاري بزرگ ميبيني. خيلي بزرگ. آنقدر كه همه چيز تويش ميشود خريد. با تخفیف بین فصلی ِ هفتاد و هشتاد درصد! شبیه فروشگاههای بیروت. قرار است صور هم بشود شبیه "جونیه". شهر ساحلی زیبایی در شمال بیروت، که نزدیک است آب دریا با هر موج، برود زیر ساختمانهای مدرن ساحلش. اي كاش تمام این مرکز تجاری صور را با شيشه بنا كنند. آنهم نه از نوع رفلكس. كه از توي جاده بشود مديترانه را ديد. رها كنم.<o:p></o:p><br />گفتم "مدنيت" هست، نه كه خيال كنيد خبري هست ها! چندتا مغازه و بيلبورد تبليغاتي ديدم، خيال برم داشت. بعد از صور، جاده ميرود بين درختهاي ليمو و زيتون. از محاصره ي درختها كه بيرون ميآييم، سمت چپمان يك دره ي بزرگ است و ميرسيم به "جُوَیّه" و "مُجادل". عكس شهداي هر دو روستا را زده اند به ديوار. طبقه ي همكف خانه اي كه خودش و همسايه هايش همه خرابه اند، لباس عروس ميفروشد! باقر ميگويد: "اگر نيروهاي حزب الله را نميبينيد، اين هنرشان است كه مخفي باشند تا بين مردم حساسيت ايجاد نكنند، وگرنه همه جا هستند." <o:p></o:p><br />حالا جاده يك كوه را گرفته بالا ميرود و پايين پايمان تمام روستاهايي كه ازشان عبور كرديم، به ترتيب ديده ميشوند. از توي باندهاي سقف اتوبوس، يكي از بچه ها كه به انگليسي مسلط است از قول علي احمد ميگويد كنار همين "مجادل"، روستايي هست به اسم "طيردبه". و روي "ب" تشديد ميگذارد و اضافه ميكند: طيردبّه، روستاي شهيد مغنيه است و قرار است اسمش بشود روستاي "مغنيه". و اين بار شك دارد روي "ي" تشديد بگذارد يا نه.<o:p></o:p><br />توی طیردبه یکی از مدارس "المهدی" هست. همان مدارس زنجیره ای حزب الله که بیروت زیاد دیدیم. المهدي توي هر شهر و روستاي كوچكي شعبه دارد. اينجا بچه هاي روستا، دبستان را كه تمام ميكنند، لازم نيست براي ادامه ي تحصيل بروند يك روستاي ديگر كه راهنمايي دارد.<o:p></o:p></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 150%; text-align: right;"><span dir="ltr" style="line-height: 150%;font-family:";font-size:100%;" ><o:p> </o:p></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style="font-size:100%;"><span dir="ltr" style=""><o:p> </o:p></span></span></p>LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-10596112781005599242009-11-23T17:31:00.001+03:302009-11-23T17:54:33.159+03:30سفرنامه - دوم آذر<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 150%; text-align: right;"><span style="font-size:100%;"><span style="line-height: 150%;font-family:";" lang="FA">به خواست بعضي از رفقاسعي ميكنم هردوسه روز يكبار بخشي از سفرنامه لبنان را روي صفحه بياورم. باشد كه مقبول اهل نظر و سفر بيافتد. سفرنامه ي كامل همراه با عكس را هم ميتوانيد توي آخرين شماره ي همشهري داستان بخوانيد. همين.<o:p></o:p></span></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 150%; text-align: right;"><span style="font-size:100%;"><span style="line-height: 150%;font-family:";" lang="FA">به سوي جنوب -<span style=""> </span>قسمت اول<o:p></o:p></span></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 150%; text-align: right;"><span style="font-size:100%;"><span style="line-height: 150%;font-family:";" lang="FA">اواخر مهرماه امسال با یک گروه سي نفره از اهالی هنر عازم سوریه شدیم. بعد از سه روز اقامتِ همراه با زیارت در دمشق، شش ساعت راه با اتوبوس رفتیم تا جایی حوالی "حلب" محل جنگ صفین را ببینیم و مزار "عمار" را هم زیارت کنیم.<span style=""> </span>بعد، از شمال لبنان وارد این کشور شدیم، چهار روز در محله ی شیعه نشین "ضاحیه" در بیروت ماندیم و حالا، صبح هشتمین روز سفر می رویم که جنوب لبنان را ببینیم.<o:p></o:p></span></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 150%; text-align: right;"><span style="font-size:100%;"><span style="line-height: 150%;font-family:";" lang="FA">روي نقشه، مي شود 144 تا لبنان توي ايران جا داد!<span style=""> </span>از شرق و شمال، با سوريه همسايه ست و از غرب با مديترانه. جنوبش مي رسد به فلسطين ِ سالهاي سال است: اشغالي. بيروت، از بالا و پايين لبنان به يك فاصله ست و ساحل دارد. شانه به شانه ي دريا به سمت جنوب كه بروي، مديترانه از راست، همراهت مي آيد.<o:p></o:p></span></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 150%; text-align: right;"><span style="font-size:100%;"><u><span style="line-height: 150%;font-family:";" lang="FA"><o:p><span style="text-decoration: none;"> </span></o:p></span></u></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin-top: 12pt; line-height: 150%; text-align: right;"><span style="font-size:100%;"><span style="line-height: 150%;font-family:";" lang="FA">"باقر" و "علي احمد" از موسسه ي فرهنگي "رسالات" لبنان همراه مان هستند. باقر ايران بوده و فارسي مي داند ولي با علي احمد بايد انگليسي حرف بزني اگر عربي نمي فهمي. هر دو بیست و هفت هشت ساله و پر از حرف هاي نو. باقر به قول خودش مثل باقی مردهای لبنانی، خوش پوش است و با آن قدوهیکل لازم نیست خودش بگوید با یک ضربه ی مشت، آدم می کشد! همیشه سیگار دستش هست. روشن یا خاموش. برعکس، علی احمد جثه ی ریزتری دارد و باهم ترکیب جالبی می سازند. علی مدام عکس "ساجد" چهارساله اش را توی موبایل نشان مان می دهد و از خانمش "سارا" می گوید. هردوی شان یک عالمه حرف دارند و با فاصله ی سه ساله شان از جنگ، دارند به معنی واقعی کلمه "زندگی" می کنند. و این زنده بودن و امید و آرامش در عین هیجان را می شود توی تمام مردم لبنان دید. مي گويند شما اولين گروهي هستيد كه با این تعداد و همه جوان، آمده ايد جنوب لبنان را ببینید. <o:p></o:p></span></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 150%; text-align: right;"><span style="font-size:100%;"><span style="line-height: 150%;font-family:";" lang="FA">صبح جمعه با اتوبوسی که راننده اش از دمشق، شده نفر سی و یکم گروه، راه میافتیم سمت جنوب. علی احمد مدام با تلفن صحبت می کند. دو تا ماشین از پشت اتوبوس همراهمان می آیند. بچه ها مثل همیشه دیر آماده شده اند و دیر حرکت می کنیم. باقر حریف مان نمی شود و فقط از این همه تنبلی و بی خیالی ما حرص می خورد. همان اول راه با تاسف بسیاری می گوید چون دیر شده، "ناقورا" را از برنامه حذف می کنیم. ولی من تأسفی توی بچه ها نمی بینم. <o:p></o:p></span></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 150%; text-align: right;"><span style="font-size:100%;"><span style="line-height: 150%;font-family:";" lang="FA">شنيده ايم جنوب، يعني صور و صيدا و ناقورا. همه ش توي ذهنم تصويري از اهواز و شلمچه و طلائيه ي خودمان است. ساعت، 10 صبح را كه رد مي كند، ما بيروت را رد كرده ايم. فاصله اي بين شهرهاي شان نيست. انگار به هم فشرده شده باشند. اين يكي تمام نشده، بعدي شروع مي شود. و مرز ميان روستاها را گم مي كنم. و "روستا" كه مي گويم نه كه شبيه دهات ايران باشد. نه. اينجا روستا يعني يك جاي وسيع سبز، با يك عالمه بلندي و دره هاي سبزتر، و خانه هاي ويلايي. که شیروانی آجری دارند و دیوارهای سفید. به طرف جنوب كه مي رويم، سمت راست مان، شايد يك كيلومتر راه تا درياست.<span style=""> </span>فاصله ي جاده تا ساحل، همه مزرعه ي موز است و لا به لاي زمين هاي زراعي، خانه ي –لابد- صاحب مزرعه. خانه ها از هم خيلي فاصله دارند و اين يعني هر صاحب خانه اي اينجا براي خودش يك پا فئودال است!<span style=""> </span>سمت چپ، يعني شرق، يك كلاردشت بزرگ مي بيني! جنگل هاي انبوه و تپه هاي سبز. با همان خانه هاي ويلايي. می رسیم به یک شهر ساحلی به اسم "انصاريه". سال 1996، يك گروه 16نفري نيروهاي ويژه ي اسرائيلي از راه دريا ميآيند انصاريه تا يكي از رهبرهاي حزب الله لبنان را گروگان بگيرند ولي هر 16 تا كشته ميشوند.<span style=""> </span><o:p></o:p></span></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 150%; text-align: right;"><span style="font-size:100%;"><span dir="ltr" style="line-height: 150%;font-family:";" ><o:p> </o:p></span></span></p>LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-9551224044474464032009-11-09T11:37:00.009+03:302009-11-09T11:56:24.071+03:30به سوي جنوب - 18 آبان<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 150%; text-align: right;"><span style="font-size:100%;"><span style="line-height: 150%;" lang="FA">روي نقشه، مي شود 144 تا لبنان توي ايران جا داد! از شرق و شمال، با سوريه همسايه ست و از غرب با مديترانه. جنوبش ميرسد به فلسطين ِ سالهاي سال است: اشغالي. بيروت، از بالا و پايين لبنان به يك فاصله ست و ساحل دارد. شانه به شانه ي دريا به سمت جنوب كه بروي، مديترانه از راست، همراهت ميآيد.<o:p></o:p></span></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 150%; text-align: right;"><span style="font-size:100%;"><span style="line-height: 150%;" lang="FA">ما 30 نفريم. بعد از چهار روز اقامت در بيروت، مي رويم مناظق جنگي جنوب لبنان را ببينيم. باقر و علي احمد و محمد از موسسه ي فرهنگي "رسالات" لبنان همراه مان هستند. باقر و محمد ايران بوده اند و فارسي مي دانند ولي با علي احمد بايد انگليسي حرف بزني اگر عربي نمي فهمي. هر سه، جوان و مهربان و پر از حرف هاي نو. مي گويند شما اولين گروهي هستيد كه آمده ايد جنوب لبنان. شنيده ايم جنوب، يعني صور و صيدا و ناقورا. همه ش توي ذهنم تصويري از اهواز و شلمچه و طلائيه ي خودمان است. ساعت، 10 صبح را كه رد مي كند، ما بيروت را رد كرده ايم.<o:p></o:p></span></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 150%; text-align: right;"><span style="font-size:100%;"><span style="line-height: 150%;" lang="FA">فاصله اي بين شهرهاي شان نيست. انگار به هم فشرده شده باشند. اين يكي تمام نشده، بعدي شروع مي شود. و تو مرز ميان روستاها را گم مي كني. و "روستا" كه مي گويم نه كه خيال كني شبيه دهات ايران است. نه. اينجا هروقت روستا خواندي، بدان يعني يك جاي وسيع سبز، با يك عالمه بلندي و دره هاي سبزتر، و خانه هاي زيباي ويلايي. به طرف جنوب كه مي رويم، سمت راست مان، شايد يك كيلومتر راه تا درياست. فاصله ي جاده تا ساحل، همه مزرعه ي موز است و لا به لاي زمين هاي زراعي، خانه ي –لابد- صاحب مزرعه. خانه ها از هم خيلي فاصله دارند و اين يعني هر صاحبخانه اي اينجا براي خودش يك پا فئودال است!<o:p></o:p></span></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 150%; text-align: right;"><span style="font-size:100%;"><span style="line-height: 150%;" lang="FA">سمت چپ، يعني شرق، يك كلاردشت بزرگ مي بيني! جنگل هاي انبوه و تپه هاي سبز. با همان خانه هاي ويلايي. باقر پشت بلندگوي اتوبوس توضيح مي دهد كه اين شهر ساحلي اي كه سمت راست مي بينيم "انصاريه" ست. سال 1996، يك گروه 16نفري نيروهاي ويژه ي اسرائيلي از راه دريا مي آيند انصاريه تا يكي از رهبرهاي حزب الله لبنان را گروگان بگيرند ولي هر 16 تا كشته مي شوند.<o:p></o:p></span></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: 150%; text-align: right;"><span style="font-size:100%;"><span dir="ltr" style="line-height: 150%;"><o:p></o:p></span></span><span dir="ltr" style="line-height: 115%;font-size:100%;" ><o:p></o:p></span><span dir="ltr" style="line-height: 115%;font-size:100%;" ><o:p>بخشي از سفرنامه لبنان - پاييز 88 </o:p></span></p>LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-4684673719359669722009-09-28T13:28:00.003+03:302009-09-28T13:36:20.579+03:30ابن سبيل - 6 مهر<p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style=";font-family:";font-size:100%;" lang="FA" >از امتداد نگاه آفتاب بعدازظهر و راستاي نه خيلي راست ِ وزرا و وليعصر، قبله را با تقريب خوبي تخمين ميزنم. حالا روبه قبله ايستاده ام روي خنكي چمن هاي خيس. سجاده ام دشت ميشود، خودم سهراب. مُهرم اما نور نيست. روي سنگ سجده كه ميكنم، تمام ساعي سعي ميكند مكبر شود بگويد "بحول الله"، نميتواند. جايي نزديك "سبحان الله"، چمن هاي خيس از لابلاي انگشتهاي دستم كه بيرون ميزنند، خوش دارم خيال كنم تمام شان صدايم را ميشنوند. بلند ميشوم. كيف چرم قهوه اي يادگار مدينه هي ميخواهد حواسم را پرت كند به يك ماه قبل، نميتواند. هي ميخواهد ببردم تا مدينه ي پنج سال پيش. همراهش مي روم. <o:p></o:p></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style=";font-family:";font-size:100%;" lang="FA" >پ.ن. كريمخان زند و حكيم سنايي و بتهوون و لابد چندنفر ديگر كه نخواستند نام شان فاش شود، دست به دست هم داده بودند جلوي چشم يك عالمه موسيقيدان و آوازخوان، من را با موسيقي هنوز ناشناس ِ ديريست آشناي همين صفحه غافلگير كنند. موفق شدند. بدجوري غافلگير شدم. بماند.<o:p></o:p></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style=";font-family:";font-size:100%;" lang="FA" ><o:p> </o:p></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style=";font-family:";font-size:100%;" lang="FA" ><o:p> </o:p></span></p>LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-42775339568349217602009-09-20T17:22:00.005+04:302009-09-20T17:41:46.146+04:30ديگر نمي بارند - 29 شهريور<p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style="" lang="FA">بعد از ظهري كه دانه هاي باران اين همه درشت مي شوند و ديگر نمي بارند: مشت مشت مي ريزند روي سر تمام مردم شهر؛ وقتي ديگر نم نم نيست:رگبار است؛ و تو منتظري هر آن، يكي از اين مشتها شيشه را بشكند و بيايد براي تو باز شود؛ وقتي هنوز بند نيامده اين باران سراسيمه و تمام نشده اين همه شور، كمي آن طرف تر از جايي كه تو تمام قد زير باران ايستاده اي بايد يك اتفاق خوشايندي بيافتد. از آن اتفاق هايي كه نه فقط در نوع خود، كه در تمام انواع ديگر هم منحصر به فرد اند! از همان هايي كه فقط وسط اين باران سراسيمه ي دانه درشتِ مشت مشت اتفاق ميافتند و بس. بايد درست وسط همين اشتياق و هراس، يك داستاني شروع شود، يا لااقل به اوج خود برسد. كه بعدها وقتي ميخواهي اتفاق به اين خوشايندي را با شوق تعريف كني، جاي يكي بود، يكي نبودش بگويي "آن بعدازظهري كه باران ِ سراسيمه ي دانه درشت، مشت مشت روي سر تمام مردم شهر مي ريخت... "<o:p></o:p></span></p><div> </div><p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style="" lang="FA">حالا حكايت اين روزهاي من است. همين بعد از ظهري كه بارانِ سراسيمه ي دانه درشت، مشت مشت روي سر تمام مردم شهر مي ريخت، گمانم توي يكي از همين مشت هاي بسته اي كه از آسمان ميآمد، درست كنار پاي من، اتفاق ساده ي خوشايندي افتاد زمين. و تا بند بيايد باران، من خودم را و مشتِ باز شده ي باران را و اتفاق را و همه ي هوش و حواسم را جمع كردم. خاطرم ولي جمع نيست هنوز...<o:p></o:p></span></p>LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-54879765069850276132009-09-17T01:18:00.004+04:302009-09-17T01:22:39.311+04:30من السماء - 26 شهريور<p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style="font-size:100%;"><span style="" lang="FA">گفته بودم هرچه برف، زبان آدم را بند ميآورد با سپيدي يك دستش، قطره قطره ي باران، كلمه همراه خودش دارد؟ من زير باران كه هيچ، از پشت پنجره اي كه تمام مساحتش را باران هاشور زده هم اگر تماشايش كنم از كلمه لبريز ميشوم. و لبريز از كلمه يعني همين حال خوشي كه امشب با من است. باران كه ميبارد بايد براي عزيزي پيامي نوشت، توي گوش كسي گفت، بايد از دور براي رفيقي فرياد زد، براي دوستي دورتر نامه حتي نوشت: اينجا دارد باران ميبارد. و اينجا باران كه ميبارد، هر قطره كه دست ميدهد با زمين، زمين كه روي پاك قطره را ميبوسد، آب و خاك كه به هم مياميزند، من دلم ميخواهد دستش را روي شانه هاي من هم بگذارد باران، پا به پاي من هم راه بيايد خاك، دست به دست باران دلم ميخواهد تمام كوچه هاي خيس و ساكت شهر را قدم بزنم. و بگذارم ماه آنقدر به چشمهاي بيقرارم خيره بماند كه صبح شود. حالا نور خورشيد چشمهايم را كه ميزند، پلك هايم را كه نرم باز ميكنم، لابد باران دستش را آرام از بين دستم رها كرده وقتي جايي ميان كوچه هاي خيس و ساكت شهر، زير نور ماه خوابم برده بوده است.<br /></span></span></p>LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-73922863915488167402009-09-01T23:29:00.003+04:302009-09-01T23:34:52.353+04:30آوخ! هنوز زخمي ام و رنج ميبرم* - 10 شهريور<p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:";" lang="FA">من گوشم بدهكار اين حرفها نيست. گوش من از تمام حرف هاي دنيا طلبكار است. يك روز با كلمه كلمه ي حرف هاي جهان طلبم را صاف ميكنم. ناشنيده ها را به صف ميكنم. كلمه هايي كه بايد با همين گوش هام ميشنيدم و از من دريغ شدند. كلمه هايي كه حقش بود موج موج، به پرده ي گوش من برسند و رد شوند اما نشدند. همه را به صف ميكنم. كاري به كارشان ندارم. فقط يكي يكي بلند شوند بشنوم شان. همين. حالا زمزمه باشند يا فرياد. ناله يا نجوا. جمله باشند يا يك هجا حتي. فرقي نميكند. گيرم دير شده باشد آن روز براي شنيدن، گيرم دور شده باشم از حال و هواي شنيدن شان. عيبي ندارد. همه را كه شنيدم، ميروم سراغ حرف هايي كه نبايد، و شنيدم. كلمه هايي كه حق من نبودند. كه سزاوار شنيدن شان نبودم. حالا تهمت بوده يا شك. فرياد بوده يا زمزمه اي كه آزار ميدهد. فرقي نميكند. حرف هايي كه بي اجازه فوج فوج به گوشم رسيده اند و رد شده اند. حرف هايي كه زخم كرده اند از همان لاله و پرده ي صماخ گوش را بگير تا خود ذهن و دل و تمام يادهاي مانده در ذهنم. تمام زخم هايم را مرهم ميگذارم. دير نشده. آنقدر عميق بوده اند كه خوب نشده باشند هنوز.</span></span></p><p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:";" lang="FA">*: عنوان، مصرع آغازين غزلي ست از نجمه زارع<br /></span></span></p>LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-78107979189357924932009-08-26T01:13:00.001+04:302009-08-26T01:17:50.870+04:30حرفهاي بزرگتر از دهنم - 4 شهريور<p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style=";font-family:";font-size:100%;" lang="FA" >تازه دبستان بودم. اوايل دهه ي هفتاد. بايد يك متن را 13 آبان، جلوي لانه ي جاسوسي ميخواندم. لابد بايد دست هايم را هم متناسب با بالا و پايين شدن هاي متن، توي هوا مي چرخاندم. براي دانش آموزهايي كه نيامده بودند پرچم امريكا را آتش بزنند. آمده بودند "به آتش كشيده شدن" پرچم آمريكا را ببينند. براي دوربين هايي كه تقاطع مفتح و طالقاني ايستاده بودند. مني كه آن روزها مفتح و طالقاني نميشناختم، تقريبا تمام صبح هاي پنج سال دانشگاه را از همان جايي رد شدم كه يك روزي اين متن را بس كه تمرين كرده بودم، از حفظ خواندم. تمامش را يادم نيست:<o:p></o:p></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style=";font-family:";font-size:100%;" lang="FA" >... از آن روزي كه اسمم را در تقويم ها نوشتند و روزي را به نامم كردند، انگار همه ي روزها به نامم شد. شانه هايم سنگين شدند، قد كشيدم، و هزار سال بزرگتر شدم. ديگر نترسيدم كه پايم را از گليمم درازتر كنم، و نترسيدم كه حرفهاي بزرگتر از دهنم بزنم. از همان روزها بود كه فهميدم حسابِ كتاب حسابم هميشه هم درست از آب درنميايد. بعضي وقت ها جمع دوتا قلب با ايمان ميشود يك دنيا حيات و آزادگي. و ضرب دو تا مشت گره كرده ميشود دسته دسته فرياد الله اكبر. از همان روزها بود كه فهميدم بايد كتاب تاريخ مان را از اول بنويسم. واي كه چقدر ايراد و اشكال داشت. نه! هيچكدام غلط تايپي نبود، واقعا غلط بود. بايد كتاب تاريخ مان را از اول مينوشتم. تاريخي پر از نور و الله اكبر و مشتهاي گره كرده. از همان روزها بود كه تصميم گرفتم كتاب جغرافي مان را هم از اول بنويسم. جغرافيايي با مرزهايي از نور و الله اكبر و مشت هاي گره كرده..<o:p></o:p></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style=";font-family:";font-size:100%;" lang="FA" >بعد هي تا آخر، توي متن ميگفت: "پر از نور و الله و اكبر و مشت هاي گره كرده". حالا نور نيست، الله اكبر كه هست، مشت هاي گره كرده كه هست. عاشق آن جمله ام كه تويش، نميترسم پاهايم را از گليمم دراز تر كنم.<o:p></o:p></span></p>LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-12991446670847504322009-08-22T03:10:00.009+04:302009-09-15T01:07:07.158+04:30فردا دوباره پاييز ميشه باز - 31 مرداد<div style="text-align: right;"> </div><p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style="font-size:100%;"><span style="" lang="FA">ماه باريكي كه روي يك<span style=""> </span>پشت بامهاي بلندي با چشمهاي مسلح امشب رؤيت شده را من كه با اين چشمهاي بي سلاح نمي بينم، اما لابد ايستاده بالاي سرم كه بنويسم و بروم بخوابم و بيايد پايين نوشته ام را بخواند و برود بخوابد خورشيد بيايد بتابد. سلاح چشمهاي من تو مي داني چيست. مرده شور سلاحي را ببرد كه تار ميكند چشم را جاي اينكه شفاف تر كند. روزهايي توي زندگي هست كه هرچي شبهايش فكر ميكني اين روزها داري چه غلطي ميكني، به نتيجه نميرسي كه نميرسي و بالعكس. گذاشته ام ستار "خانه به دوش"اش را آرام كه كسي بيدار نشود بخواند. بنان بنده ي خدا ايستاده نوبتش شود. نميشود. چون من ستار را توي لوپ انداخته ام و باز هم بالعكس. يك وقت هايي هست كه آدم معلوم نيست دقيقن چه مرگش است. ولي تقريبن كه معلوم هست. آدم دلش گاهي سفر ميخواهد. و سفر يعني ميروم كه لااقل چند روزي نباشم. بر كه ميگردم قول ميدهم از دريا بنويسم. و از بوي چوب نيم سوخته توي جنگل هاي بكر. قول ميدهم از ساحلي بنويسم كه جاي همه مان بدجوري خاليست توي شبهاش.<o:p></o:p><br />اين پيرمرد كوچه ي ما، درست سه و نيم صبح كه شروع ميكند جارو كردن برگهايي كه انگار كف دل من ريخته اند، دلم هواي پاييز ميكند. صبر كن پاييز برسد. تلافي تمام اين تابستان تلخ، زير باران تند آبان آنقدر بلند بلند ميخنديم و ميدويم كه آسمان هوس كند به زمين برسد. آنوقت مينشينيم پاهايمان را دراز ميكنيم آسمان برايمان حرف بزند از ماه. اصلن ماه را هم صدا ميكنيم بيايد. صبر كن پاييز برسد. صبر كن من بگردم.</span></span></p>LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-72863344650192236802009-08-15T02:00:00.004+04:302009-09-15T01:08:55.586+04:30به نام آفتاب - 24 مرداد<p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style="font-size:100%;"><span style="" lang="FA">شبي كه اين همه بغض هست و اشك، صبح نمي شود. فردا، ذره ذره ي روشني آسمان دروغ است. باور نميكنم اين همه كه سياه است امشب، سحر سپيد شود. حجم نوراني بزرگي كه فردا چشمهاي تازه به خواب رفته ام را ميآزارد، دروغ بزرگ و گرمي ست به نام آفتاب. نه بيشتر. امشب، پلك هايم سبكتر از هر شب ديگري باز مانده اند، توي گلويم اما چيزي سنگيني ميكند. بغض نيست. تمام بغضم را اشك ريخته ام. يك چيزي شبيه "حرفي كه فرو خورده باشي" راه نفسم را تنگ كرده. با هر نفس، تمام تنم تقلا ميكند. بي اختيار لبهايم روي هم فشرده ميشوند و چيزي ته دلم آرام آرام ... نميدانم چه ميشود، هر از گاهي اشك ها دست به دست هم حلقه ميزنند پشت پلك و حالا فقط يك چشم بر هم زدن كافي ست كه ردّ اشك روي گونه ام را با سر انگشت، دنبال و خودم را لابلاي هاي هاي گريه هام تمام كنم. وسط تاريكي شبي كه اين همه هول دارد و هراس، به هر صدايي دلم هزار راه ميرود، برنميگردد. فردا كسي صبح بخير نگويد. فردا را اگر روشن ببينم، چشمهايم به تاريكي امشب عادت كرده است لابد. وگرنه كدام روشنايي؟ كدام صبح؟</span></span></p>LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-24000267818081074562009-08-13T17:36:00.007+04:302009-09-17T00:26:34.638+04:30حرف حساب - 22 مرداد<p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style="font-size:100%;"><span style="" lang="FA">دايي آخري اگر اسمش مهدي نبود، بعيد نبود مَـتيو را مهدي صدا كنيم. البته هنوز كار به صداكردن متيو نرسيده اما يك وقت ديدي رسيد. مهدي قرار نبود رتبه اش 259 شود، شد. متيو بايد بيشتر از مريم مسلمان شود. مريم همين شهادتين را هم گمانم هيچوقت نگفته. شوهرخاله ي خارجي هم نبايد چيز بدي باشد. شرميلا برداشته شوهر فرانسوي اش را ديروز آورده ايران. شرميلا با ليسانس برق شريف رفت و حالا شده استاد يونيو ِقسيته ي دولتي پاريس با يك عالمه حقوق و مزايا و اينها. دايي شرميلا يك دسته گل انداخته گردن پسرك توي فرودگاه و تشرفش را به دين مبين اسلام تبريك گفته. روحاني سفارت ايران توي پاريس، عقد را كه خوانده، يك كتاب درمورد مذهب شيعه به زبان فرانسه داده به ش. حالا قرار است همان دايي مهربان، توي همين يك هفته پسرك را شيعه كند. گمان نكنم كسي فكر شيعه كردن متيو باشد. اصلن كسي فكر خود متيو جز من نيست. متيو را من فقط به رسميت شناخته ام و بس. انقدر سنگ ازدواج مريم و متيو را به سينه ميزنم كه يك جاهايي خيال ميكنم جاي مريم ام. مريمي كه سر بيست و دو سالگي از همين پلي تكنيك گذاشت رفت فرانسه و حالا با دكتراي مولتي مديا هر روز با يك كت و شلوار شيك كه در شأن رييس باشد لابد ميرود سركار و عصرها لابدتر با متيو ميروند شانزه ليزه اي، ايفلي، لووري جايي. مريم را پريشب برديم دربند شيشليك و فيله و قزل آلا بهش داديم متيو از سرش بپرد، حال و هواي كوه و كباب و لواشك و شاتوت هاي دربند هي بيشتر هوايي اش كرد! پريشب رفتيم رستوران، با ما بود و نبود. امروز بردمش تنديس و تجريش، دنبال انگشتر و تسبيح و صنايع دستي و اين ايراني بازي ها بود. تي شرت آديداس ميخواست سوغاتي ببرد فرانسه كه ضرب المثل زيره و كرمان را شرمنده كند، نذاشتم. فرانسه بلد نيستم وگرنه ريز مكالمات مريم-متيو الان اينجا بود. بابابزرگه وعده ي شركت خصوصي و آپارتمان مجزا و ماشين و زندگي و شوهر حتي داده به مريم، بلكه برنگردد فرنگ. مريم شنبه برميگردد. متيو چشم به راه است خب. متيو غير از اينكه چشم به راه است و لابد كمي عاشق، آرشيتكت يك شركت خيلي درست و حسابي مهندسي ساختمان هم هست و سه چاهار سالي ديرتر از مريم به دنيا آمده فقط. ولي اختلاف سني حالا توي ايران هم مهم نيست. سلام هانيه. چه برسد به خارج. يك اختلاف هاي ديگري حالا مهم شده. يك چيزهايي كه شايد قبلن ها مهم نبود اينقدر. نميدانم. جمع كنم بساط چرنديات را. تو حرف حساب نداري بزني برام؟ </span></span></p>LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-1582246940764057592009-08-04T02:39:00.003+04:302009-08-04T02:42:22.467+04:30سيب هم نگفتيد، نگفتيد - 13 مرداد<p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style="font-size:100%;"><span style="" lang="FA">آقاي عطريانفر عزيز! من عاشق لهجه ي شيرين شما شده باشم وسط تمام اين هياهو ها كه بد نيست؟ هان؟ چقدر اين طوسي ِ لباس ها به شما مي آيد و من را مي برد پاي تمام ديوارهاي خاكستري كودكي ام! خاكستري كه به نسيم حرفهاي شما، از زمين بلند ميشود. حالا ايستاده ام تكيه به ديوارهاي تمام خانه ها و مدرسه هايي كه هميشه بلندتر از قدِ روي پنجه بلند شده ي من بودند و همين بود كه چيزي نمي ديدم. ديوارهايي كه كوتاه نشده اند هنوز، من قد كشيده ام. من قدر ِ تمام تنگي و عسرت عصرهاي دلگير زندان شما، بغض دارم امروز. اختيار اشك هام دست خودم كه نيست. تو! دست هاي رفيقت را چرا نمي گيري وقتي مي لرزند؟ بگير. مي لرزند. تا پنجشنبه هرچقدر مي خواهيد، به هم نگاه كنيد. نبينم باز جلوي دوربين نگاه تان به هم بيفتد ها! همديگر را نگاه كه مي كنيد، ته نگاه تان حال من يكي را خراب مي كند. برق نگاه شماست يا ذره اشكي كه اجازه ي حلقه زدن در چشم ندارد، نمي دانم، هرچه هست، دلم را آتش مي زند. هردوتان به دوربين نگاه كنيد لطفاً. سيب هم نگفتيد، نگفتيد. همين كه از سلول هاي تان مي گوييد، بوي بهشت مي آيد. گفته بودم "اوين" نام ديگر بهشت است؟ بهشت "برين" شنيده ايد؟ اوين بدجوري به ش مي آيد نام ديگر بهشت كه نه، نام اولش باشد. اين بار بي خبر آمديد، مي گفتيد قرباني مي كرديم پيش پاي تان. راستي، پاي چشم هاي روشن تان پنجشنبه اين همه گود نرفته باشد ها! من از هرچه گودي و چاه و دره است مي ترسم. دست هاي تان را ولي بدهيد همپاي صداي رساي تان پله پله بالا برود. بالاتر از تمام كادرهاي عمودي عكاسان بلند قد ِ دنيا كه روي پنجه هاي شان ايستاده اند. من دو ماهي هست كه ديگر از بلندي نمي ترسم.</span></span></p>LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-87544041458025957182009-07-23T00:00:00.005+04:302009-07-23T12:17:11.803+04:30تابستان خود را چگونه ميگذرانيم يا اي گنبد گيتي اي دماوند - يكم مرداد<p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style="" lang="FA">سه تا ماشين شديم. رفتيم دماوند. توي پاركينگ با ماشين، درجا بيست سي دور چرخيديم، وقتي وايساديم، پاركينگ بود كه هفت هشت دوري دور ما چرخيد. از ما و پاركينگ بعيد بود. ويلا بود. باغ بود. تاب خورديم و راني هلو. روي فرش صورتي بزرگ هال يك عالمه زديم و خوانديم و رقصيدند و چرخيديم دور ميز گردي كه خيلي ازش ممنونيم كه آن وسط بود و گرد بود و روش يك عالمه شيريني و آجيل و تخمه و گيلاس و هلو و آلو بود. تولد گرفتيم. كيك را زديم توي صورت تولدصاحاب. ما بقيه ي كيك را با اكراه خورديم، تولدصاحاب، كيك هاي روي صورتش را با انگشت. ده نفر بوديم. هفت تامان شوهر نداشتيم/نداريم، شيش تامان دماغ ِعمل شده داشتند/دارند. حالا تو هي شيش و هفت را جمع كن بپرس چرا بيشتر از ده شد؟ يكي از شوهردار ها دماغش مال خودش بود و اين يعني سه تا دماغ طبيعي ِ نه لزومن بزرگ و بي ريخت ِ ديگر جمع مال سه تا از مجردها بود. تازه مريمي كه 10 تومن داده براي عمل نيامده بود تا دماغ هاي عمل شده هم هفت تا باشند. بعد اينها اصلن مهم نيست. مهم خوش گذشتنه بود. اينقدر خوش ميگذشت كه هي وسط خوش گذشتن نگران خراب شدن حال خوش مان بوديم. هي منتظر يك اتفاق بد بوديم. نيفتاد اما. انگار كه بايد حتمن از دماغ مان دربيايد اين همه كه خنديديم، زديم، خوانديم، رقصيدند، چرخيديم، خورديم، پنتاميم* بازي كرديم. بعد اگر فكر كرديد ميگويم تان سوژه ي پنتاميم ها چي بود سخت در اشتباهيد. مثلن يكيش "زن احمدرضا" بود. بعد ما خيال كرديد كركر خنده بوديم؟ نخير. ما كف زمين بوديم از غش خنده. نه به خاطر زن احمدرضا. كه به خاطر همان هايي كه نميگويم. ها! جنازه بوديم و خوابمان نمي برد. تا صبح بيدار بوديم. اذان شد، جوجه خوردند. آفتاب زد. نخوابيديم كه. بيهوش شديم. قبل خواب قرار شد اگر فلان كار را داشتيم، يك را بگيريم، بهمان چيز را خواستيم، دو را بزنيم. نيكو روي اعصاب بود. هتل بود. ميز صبحانه با تمام چيزهايي كه رويش بود خيلي سعي كرد شرمنده مان كند. شرمنده نشديم. برگه هاي كالباس ِ روي ورقه هاي پنير روي نان هاي مخصوص، مأمور بودند حس و حال صبحانه هاي هتل هاي خيلي ستاره دار را تداعي كنند. مأموريت با موفقيت تمام انجام شد. نان ها و كالباس ها و پنيرها ترفيع درجه گرفتند. هي روي كاناپه بزرگه لم داديم و درباره ي الي شديم. مهسا آن شب كه خواستگار ايراني ش را چاي ميداد، پس فرداش برميگشت قلب سانفرانسيسكو كه سال بعد همين موقع دندانپزشك شود با شهريه ي سالي صدهزارتا دلار. يعني دندانپزشك شدن برايش شيرين 700هزار تا آب خورده. بعد لابد باباي مهسا هي آب را با قند شيرين كرده خورده اين هفت سال. و تو چه ميداني 700هزارتا يعني چقدر. مهسا اينها تمام وسايل آنتيك خانه ي ايران شان را شيپينگ كرده اند ينگه دنيا. با كشتي نفرستاده اند ها، شيپينگ كرده اند. با لهجه ي امريكن. شيرين ِ ويلاصاحاب را دو دفعه با يك لباس نديديم. تاپ بود كه هي عوض ميشد روي تنش. تاب بود كه هي من ميخوردم و ميرفتم توي هوا. مليكا تپل شوهركرده به صاحاب گالري گل بُن ساي سر بوستان 2ي پاسداران و اُپيروس دارد لامصب همين اول زندگي و عروسي شان تالار فرمانيه بوده. صبا نيامد چون با آقاي دكترش رفته بود اتريش جهت سمينار، باباي دكتر يك ماه است اوين آب خنك ميخورد. ليلا اينها هيأت و روضه هست خانه شان توي ولنجك. سگ هم هست. منافاتي هم ندارد. مكافات ولي دارد. فكر كن سگه هي بدود وسط روضه. سارا با رژيم دكتر آلمانش توي سه سال 70 كيلو كم كرده. الگوي اراده و همت ما و ژرمن جماعت است حالا با اين 60 كيلويي كه شده. هفتاد تقسيم بر سه نميشود اما شصت و هفتاد ميشود صدوسي. و صدوسي تا خيلي زياد است، زياد تر از 700هزارتايي كه مهسا ميريزد توي حلقوم كالج صاحاب. راستي هاني قرار بود اصلن توي سفر احساس تنهايي نكند، چون آقاي دوست هي تلفني تاكيد ميكرد كه تا آخر كنارت هستم. اينها را از اين سفر نميگفتم نمي مردم. خوابم نمي برد.</span></p><p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style="" lang="FA">*پنتاميم همان پانتوميم نيست.فرق دارد.بايد همه روي كاناپه باشند.<br /></span></p>LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-508362038272173732009-07-21T01:06:00.007+04:302009-07-21T22:15:15.732+04:30برگرد - 30 تير<p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style="" lang="FA">شب هايي هست كه دير است، ديگر بايد بخوابي، تا همين حالا هم زيادي بيدار مانده اي، لااقل اگر نمي خوابي، ديگر دست به قلم نشو! امشب بدجوري از آن شب هاست. جاي حرفهايي كه ميزنم اينجا نيست. جاي ديگر هم نيست. اصلا جاي خود من اينجا كه هستم، نيست. وقت گفتن و نوشتن اينها هم حالا نيست. قبلا نبوده، بعدها هم نيست. يك حرفهايي هست كه نه ميشود مثل بغض فروخوردشان، نه ميشود به زبان آورد. بايد يك وقتي شبيه همين حالا، نزديك صبح، آرام گذاشت شان همين جا و تا هنوز هوا تاريك است رفت. رفت و حالا حالا ها هم برنگشت. يك حرف هايي را بايد آرام، بايد شبيه زمزمه نوشت. آرام هم بايد خواند:<o:p></o:p></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style="" lang="FA">دلتنگ شدن شاخ و دم ندارد. ولي تا دلت بخواهد درد دارد و بغض. اشك هم ندارد. درمان نميدانم دارد يا ندارد. بيتاب ميكند. بيتاب بوده اي؟ بيقراري اش به هيچ حالت ديگري شبيه نيست. هيچ صدايي، نوشته اي، يادي، آرامت نميكند. و تو اين ناآرامي را به هرچه آرام و قرار در جهان هست، نميدهي. دلتنگ شدن شاخ و دم ندارد. و من دلتنگ ام. آنقدر كه حواسم هست اينجا جاي اين حرف ها نيست ولي مينويسم. نوشتن از گفتن آسان تر است. ديشب نگفتم دلتنگم. امشب آرام مينويسم. تو هم آهسته بخوان. حالا برگرد سطر اول، بخوان اشك هم دارد. <o:p></o:p></span></p><div style="text-align: right;"> </div><p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span dir="ltr" style="font-size:100%;"><o:p> </o:p></span></p>LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-33708272338964524332009-07-09T17:22:00.002+04:302009-07-09T17:27:04.602+04:30براي سميه توحيدلو - 18 تير<p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style="" lang="FA">حواست هست دير كرده اي دختر؟ خيلي وقت پيش بايد برگشته باشي عزيز. نبينم همدم آن چاهار تا ديوار شده باشي. ببينم؟ مداد و ورق ميدهند بنويسي؟ اعتراف نه. نامه بنويسي. يادداشتي چيزي. به شان گفته اي عادت به نوشتن داري؟ لوازم ِ تحرير اگر داري، براي مان تمام اين روزهايت را بنويس. بيرون كه بيايي، يك عالمه نوشته هست كه بايد بخواني شان. چند برگي هم تو براي ما بنويس. بنويس ساعت هاي كشدار زندان را چطور سر ميكني؟ سر ميشوند اصلن يا نه؟ آخر "بي همگان" انگار به سر ميشود. <span style=""> </span>اينجا ولي "بي تو" به سر نميشود رفيق. حواست هست اين روزهايي كه آرام از پي هم ميروند، صبر را بدجوري شرمنده كرده اي؟ استقامت، رو به روي ماه تو زانو زده، چيزي نمانده به پايت بيافتد، سجده ات كند. راستي، سوال كه ميپرسند سكوت نكني ها سميه جان! مبادا سكوت هات هي روي هم بغض شود در گلويت. كم نيست آوار ِ شكستن بغضي كه هي فروخورده شده باشد. نبينم هي حرف آمده باشد نوك زبانت و نگفته باشي. نبينم هي كلمه رسيده باشد نوك انگشت هات و قلم دست نگرفته باشي. بنويس مجاهد! بنويس! قلم هم نداري، با سرانگشت هات روي ديوار زندان بنويس. روي هواي پاك سلول هم نوشتي، نوشتي. به خدا كه از هرچه جوهر خودكار و كربن مداد است، ماندگار تر است اينها كه تو مينويسي شان. يك روزي خط تو را باز ميخوانند. يك روز همين اوين، موزه مي شود دختر جان. و تو براي مان تمام اين روزها را تعريف ميكني. و تمام اين روزها را تعريف كه ميكني، بغض ميكني، و لابلاي بغض، لابد اشكي هم از گوشه ي چشمان نجيبت روي گونه ميلغزد. زانوانت اما مثل حالا راست ايستاده اند، نميلرزند. تمام اين روزها را تعريف كه ميكني، من نگاهم به شيارهاي موازي روي پيشاني بلند توست. تمام اين روزها را كه تعريف كردي، قول بده ديگر از شب هايش چيزي براي مان نگويي. حالا هم شب كه ميشود، بيقرار كه ميشوي، ديگر ننويس. تاريك كه ميشود اتاق، همان يك ذره نور روز كه محو ميشود، بنشين رو به قبله عزيز دل، ما را دعا كن. آنجا كه تو هستي، خدا خيلي هست. و خدا خوب حواسش هست كه دير كرده اي دختر. خيلي وقت پيش بايد برگشته باشي عزيز.</span></p>LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36125624.post-22007691269444676792009-07-02T15:46:00.004+04:302009-09-17T00:28:48.787+04:30پيدا كنيدش دوباره - 11 تير<p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style=";font-family:";font-size:100%;" lang="FA" >من اعتراف ميكنم كم آوردم. من غلط كردم اگر هزار بار آرزو كردم اي كاش سالهاي جنگ و انقلاب زنده بودم. اگر دلم ميخواسته وسط تظاهرات ها باشم، لابلاي همه ي آن آدمهاي سياه و سفيد توي فيلم هاي خط و خش دار انقلاب. من انكار ميكنم هر اشتياقي را به حضور در هر صحنه اي از جنگ، جبهه، جايي كه بوي خشم بدهد. گيرم به اسم دفاع. گيرم براي نجات. من اعتراف ميكنم بريده ام. من از خدا به خاطر دهه ي شصتي بودنم متشكرم. خدا ميداند كه من تاب متولد پنجاه بودن نداشته ام. حالا هربار كه دهگان سال تولدم را شش بگذارم، خدا را شكر ميكنم كه پنج نيست. كه چهار هم نيست. كاش حتي شش هم نبود. هفت بود مثلن. كه نمي فهميدم اين روزها چه ميگذرد. هشت اگر بود كه تا خود عرش ميرفتم و روي ماه خدا را مي بوسيدم. يادم هم بود آن بالا سلام مصطفي مستور را هم برسانم. بي معرفت نيستم. من فقط كم آورده ام. من اصلن شك كرده ام چيزي آورده باشم! من دلم حالايي كه فرداي همه ي آن ديروزهاي پر حادثه است، يك پناه ميخواهد. خيلي وقت است پيشاني ام روي مهر آرام نميگيرد، نگاهم روي قرآن. دلم "آرام" ميخواهد. ندارد. همين. </span></p>LEADENhttp://www.blogger.com/profile/16846199933596344057noreply@blogger.com0