ویرگول
 دمی وقف، کمی صبر ... غمی هست


[ خانه | پست الکترونيک | ATOM | RSS ]

Tuesday, September 28, 2010

خاله مولود - 6 مهر 89
خاله‌مولود از این خاله‌الکی‌ها بود. از اینها که دوست مامان‌ها هستند و می‌شوند خاله‌ی بچه‌ها. که اگر مرد بودند و رفیق بابا بودند می‌شدند عمو؛. دایی نمی‌شدند. دایی لابد باید دوست‌پسر مامان آدم باشد. اسم خاله مولود یاد جشن‌های مذهبی می‌انداختم. خاله مولود رادیولوژیست بود و هم‌سن مامان بود و توی بیمارستان امام کار می‌کرد و گاهی که سر ایستگاه سنگکی نیروهوایی کنار خیابان منتظر تاکسی می‌دیدیمش که داشت می‌رفت فلکه‌لوزی؛ به من و محمد و مامان و بیشتر از همه به بابا و رنو21 مشکی جدیدمان نگاه می‌کرد و بابا می‌زد روی ترمز و ‌خاله‌مولود تمام مدتی که خم شده بود و از توی شیشه‌ی ماشین با مامان حرف می‌زد و به روی همه‌مان می‌خندید، توی دلش می‌گفت من که از شهره زرنگ‌تر بودم. چی شد پس؟
خاله مولود باباش شوفر بود. این "شوفر" را مامان طوری می‌گوید که تو تفاوت بابای شوفر خاله‌مولود را با بابای حاجی‌بازاری تاجر خودش بفهمی. شاید هم روی صحبتش به باباست. بابای بابا شوفر بوده توی شرکت نفت. خاله‌مولود اینها اشکنه می‌‌خورده‌اند و مامان نمی‌دانسته اصلا اشکنه چی هست؟ خاله‌مولود از گوشت‌های توی خورشت خانه‌ی مامان‌اینها تعجب می‌کرده. خاله‌مولود وقتی دکمه‌ی پیراهنش توی مهمانی بچگی‌هاش گم شده یک عالمه گریه کرده که اگر مامان بفهمد؟ خاله‌مولود و دوتا خواهرهاش به ردیف می‌نشسته‌اند جلوی خواستگار و مامانشان می‌گفته هرسه‌تای دخترهام دم بخت‌اند! دست‌آخر دوتاشان از دم بخت رفتند توی بخت و مولود ولی ماند. پسرخا‌له‌اش عاشقش بود. خاله‌مولود به مامان گفته بود فلانی مثل شوهر تو مومن نیست. نماز نمی‌خواند و ردش کرده بود. خاله مولود زرنگ بوده. زرنگ‌ترین دانش‌آموز مدرسه. خاله‌مولود اگر توی یکی از آن خواستگاری‌ها انتخاب شده بود، حالا هیچی کم نداشت که بشود یک الگوی تمام‌عیار برای همه‌ی دخترهای درس‌خوان و مودب و عاقل و هنرمند. روپوش صورتی کلاس اولم را خاله‌مولود دوخت. پیژامه‌های خانگی محمد را هم. روبالشی‌ها و ملافه‌ها و سارافون من و همه‌ چيز را خاله‌مولود دوخته بود. سی‌وپنج‌شش سالگی از کار توی بیمارستان خسته شده بود یا دیده بود با حقوقش هرچی می‌خواسته برای جهازش خریده و تمام شده، یا دلش شوهر می‌خواست؟ نمی‌دانم. برداشت تلفن کرد به پسرخاله‌اش آن سر دنیا که هنوز من رو می‌خوای؟ صداش می‌زد اسی. اسماعيل هنوز می‌خواستش؟ آمد و دست خاله‌مولود را گرفت و رفتند لندن. خاله‌مولود رادیولوژیست برای همسایه‌های لندنی‌اش خیاطی می‌کرد و وقتی با پسر دوساله‌اش آمد ایران و از من برای داداش هاشمش خواستگاری کرد، یک‌جور بدی از مامان پرسید از زندگی‌ات راضی هستی؟ من اگر جای مامان بودم می‌گفتم نه. نیستم. راستش را می‌گفتم. که این همه خاله‌مولود طفلکی خیال نکند از مامان عقب‌تر است که بیست‌ سال دیرتر ازش شوهر کرده. که با بچه‌اش سی‌وپنج سال تفاوت سنی دارد. من اگر جای مامان بودم صاف بهش می‌گفتم همیشه برای بچه‌ها مثال که می‌زنم از موفقیت، مثالم تویی. وگرنه من نه دانشگاه رفته‌ام نه رادیولوژیست بوده‌ام. من فوقش این برگه‌های رادیولوژی را جای تلق پوشه‌ی مدرسه‌ی بچه‌هام استفاده کرده باشم. من نه با حقوق خودم تمام جهازم را خریده‌ام و مثل تو گذاشته‌ام برای مامانم. نه رفته‌ام لندن. نه برای همسایه‌هام خیاطی کرده‌ام. نه روپوش کلاس اول کسی را دوخته‌ام و براش خاطره ساخته‌ام.
اینها را اینجا نوشتم که خاله‌مولود بخواند؟ مامانم بخواند؟ شما بخوانید و بفهمید موفقیت چیست؟ ازدواج هیچ خری نیست؟ نه. نوشتم که از خاله‌مولودی که روپوش کلاس اولم را دوخته و دوستش دارم نوشته باشم. همین

Labels: ,


[ 15:35 ] [ ]

Monday, July 26, 2010

کوچه‌ی یازدهم پلاک شیش - 4 مرداد 89
دوزاده می‌رسم. چند روز است دارم دوازده می‌رسم. رأس دوازده. یازده بیدار می‌شوم هیچ کاری ندارم و راه می‌افتم و دوزاده می‌رسم. نُه بیدار می‌شوم دو ساعت اتو و حمام و صبحانه دارم و باز دوازده می‌رسم. تلاش من برای قبل‌از‌دوازده‌رسیدن مذبوحانه ست. دوازده می‌رسم و در کوچه همیشه باز است. حواسم هست توی پاگرد طبقه‌ی دوم زنگ نزنم. بعد از دوماه باید از دستگیره خجالت نکشم و خودم دست بیندازم گردنش. می‌اندازم. تو که می‌آیم صدوهشتاد درجه به راست می‌چرخم به آقای "ر" توی اتاقش سلام می‌کنم. ظهر است. خسته‌ ست. خسته نباشید می‌گم. جایی حول و حوش زاویه‌ی پنجاه‌وهفت‌هشت وسط چرخیدنم به آقای "میم" سلام می‌کنم. خسته نیست. بود هم خسته نباشید نمی‌گفتم وسط چرخیدن. در را می‌بندم و سرم را می‌اندازم پایین و می‌رم سمت اتاقی که راحت جای کار پنج شش نفر است و من توش تنهام. سرم را می‌اندازم پایین که رییس از اتاق روبرو نبیندم. می‌بیندم. مثلا ندیده‌ام‌اش. مثلا ندیده‌است‌ام! چون دوازده دیر است برای رسیدن. البته من از اولش گفته بودم هشت صبح نمی‌آم. ولی خب. نگفته بودم هم که دوازده می‌آم. دو تا در دارد اتاق. از در اول که می‌رم تو، تا برسم ته اتاق و دور میز را بزنم، از لای در دومی که همیشه باز است خانوم "جیم"‌را می‌بینم که از لابلای دایرة‌المعارف‌های تخصصی فارسی و لاتین منتظر است با سر سلام کند. می‌کنم. جواب می‌دهم حین حرکت. کیفم دستم است هنوز که تقریبا هم‌سطح زمین می‌شوم و پاورِ کیس را می‌زنم روشن شود. کیفم را می‌گذارم روی صندلی کناری و موبایلم را از جیب جلوی کیف درمی‌آورم و می‌گذارم روی موس پد. تنها جایی که دو خط فسقلی آنتن دارد. ایستاده‌ام هنوز که ویندوز بالا می‌آید و منتظر چاهار تا ستاره‌ی من است بالاتر بیاید. چاهار تا ستاره به‌ش می‌دهم . آقای "ح"‌ سینی چایی را از چایی خالی می‌کند روی میز و من ظرف غذام را از توی کیفم می‌گذارم توی سینی‌اش ببرد گرم کند. به‌اش می‌گویم بالا می‌خورم. و این یعنی نمی‌آم پایین توی گل‌خانه‌/آشپزخانه‌ی زیرزمین غذا بخورم با بقیه. همین‌جا را دوست‌تر دارم وسط تمام کارهام. کنار تلفنی که هی باید برش دارم زنگ بزنم. پای صفحه‌های کامپیوتری که باز است و کارشان دارم. فقط اینجا تنها که غذا می‌خورم دلم می‌خواد به درودیوار و کتابخانه و کامپیوترها تعارف کنم. حس خوبی نیست. منی که غذاخوردنم شکنجه ست، حس خوبی هم ندارم توی این اتاق. من با قاشق تعارف می‌کنم؛ بشقاب با من. غذا با جاش برمی‌گردد توی آبدارخانه. یادم باشد از گلخانه/آشپزخانه‌مان بنویسم.

Labels:


[ 14:18 ] [ ]

Thursday, May 13, 2010

بلند شو بیا با رنو‌پنج لکنتی‌ت بریم فاطمی مانتو بخریم - 23 اردیبهشت 89
یک بشقاب پلومرغ از ظهر بیشتر نمانده بود. مامان‌جان نداد خاله‌مریم بخورد. دایی‌احمد خورد. دقیقا سر همین یک بشقاب که نه؛ ولی چندتا از همین بشقاب‌ها مریم را فرستادند فرانسه. احمد بی‌ام‌دبلیوی ششصدوچند دارد. مریم رنو5 داشت. خانواده‌ت پسرسالار بودند، سعی کن بورس بگیری بری خارج. لیسانس برق پلی‌تکنیکش را برداشت رفت با فوق‌لیسانس برگردد. دکترای مولتی‌مدیا گرفته و برنمی‌گردد. هفت‌هشت سالی هست می‌دانیم برنمی‌گردد. صفحه‌ی اول تز دکتراش «نبسته‌ام به کس دل»ِ لابد همایون‌شجریان را نوشته‌بود. حالا کارت دعوت فرستاده که 30 مِی بیاین عروسی‌م. بالاش نوشته بنام یگانه هستی‌بخش. لعنتی! عکس خودش و متیو را تمبر کرده زده روی پاکت کارت دعوت عروسی‌ش. کارت‌ها رسیده و نرسیده، مامان‌جان تمام وسایل خانه را جمع کرده وسط و ملافه کشیده روش. گچ‌کار آمده و نقاش. با کفش می‌روند توی آشپزخانه‌ی مامان‌جانی که باید پاهات را توی حیاط می‌شستی تا بری توی خانه‌اش. ذوق‌و‌شوقی دارد پیرزن که نگو. خر! بلند شو بیا با رنوپنج لکنتی‌ت بریم فاطمی مانتو بخریم دختر. گذشت ازمان که بریم بالای درخت شاتوت بخوریم. تمام بوته‌های رز باغچه اما گل داده‌اند. همین روزهاست که پمپ چاه را باز کنیم توی استخر، فواره‌های دورتادور استخر را یادت هست؟ روشن‌شان می‌کنیم با تمام چراغ‌های کلاه‌دار باغچه. ببینم متیوی تو کجای آن پاریس خراب‌شده از این خانه‌های شمیران دیده.

Labels: ,


[ 20:16 ] [ ]

Sunday, March 07, 2010

اين صدمين پست اين وبلاگ است. چرا عنوانش طولاني تر از متن نباشد ؟
باغ سر گلستان پنجم را یادت هست؟ صبح دیدم دارند خرابش میکنند

Labels: , ,


[ 12:13 ] [ ]

Monday, February 01, 2010

خواب ندیدم - 12 بهمن
آن بالا روی ابرها یک برفی نشسته که نگو. تمام مدرسه های دبستان و راهنمایی بهشت تعطیل است

Labels:


[ 19:13 ] [ ]

October 2006 | November 2006 | December 2006 | January 2007 | March 2007 | April 2007 | May 2007 | July 2007 | August 2007 | September 2007 | October 2007 | November 2007 | January 2008 | June 2008 | July 2008 | August 2008 | September 2008 | October 2008 | November 2008 | December 2008 | February 2009 | March 2009 | April 2009 | May 2009 | June 2009 | July 2009 | August 2009 | September 2009 | November 2009 | December 2009 | January 2010 | February 2010 | March 2010 | May 2010 | July 2010 | September 2010 |