دوباره
صبح با زهره که هم دانشکده ای و هم ورودی و کمی هم تیپ و هم سن و اینهای من است و این ترم هفت واحد مشترک داریم! و بعد از دوترم تازه فهمیده ام صنعتی اصفهان بوده و بعد از ازدواج، امیرکبیر مهمان شده و ترمی یک میلیون و نیم میدهد و خانه اش درست توی همین خیابان ماست!!؛ کنار خطی های بازار، ابتدای دوراهی اختیاریه، قرار گذاشتیم. استاد انتقال حرارت 2 ، که تازه مهندسی اش را نمیدانم از کدام دانشگاه لندن گرفته و دانشجوی دکترای خودمان است و توی کله ی تاسش هیچ چیزی که به درد کلاس لااقل بخورد، نیست و هیچ سوالی را نمیفهمد، جواب دادن، پیشکش!؛ بیست دقیقه ای تاخیر داشت، دومین جلسه ی حضورم بود و عجیب، غریبی میکردم! جزوه ی جز چند ورق، باقی، سفیدم را باز کردم و نوشتم، بعد از یک سال، من دوباره نوشتم. به رسم نوشتن های سال قبل و قبلتر:
بسم ا--ّ-
امروز، دوشنبه، ششم آذر، نوک انگشت هام، به هزارویک دلیلی که استاد انتقال حرارت1، ترم قبل میگفت و اتفاقا خیلی هم حالیش بود و دکترایش را از امریکا گرفته بود و تازه تلویزیون خودمان هم یکبار نشانش داده بود؛ سرمای محیط را بیشتر از سایر اعضای بدنم حس میکند، یادم باشد از ولیعصر دستکش چرم مشکی بخرم، ( از همان ها که ریحانه خریده هفت و نیم و نقش یک گل کوچک هم روی مچش دارد و من ساده اش را دوست تر دارم و نیست!)؛ این روزها جیبم گرمی سابق را ندارد ... انگار سرما با همه عایقکاری ها، باز هم از همه ی سطوح عبور میکند، جیب که سهل است، سرما همراه نفس های سرد به دلم رسیده، کمی میلرزد، و بی حس شده، هنوز تنگ نشده خیلی، یا بزرگ شده، یا یادش رفته چطور میشود تنگ شد، یا گذشت آن زمانی که تنگ بشود، یا هنوز زود است برای تنگ شدن، یا اصلا چه معنی دارد دل تنگ بشود؟ خلاصه کمی سرد است و تنگ نیست، نگرانم، همیشه این موقع ها تنگ میشد یا لااقل شروع میکرد به تنگ شدن...
Labels: ازدرودیوار
[ 22:05 ] [
]