حیف
تمام بعدازظهر، همه ی اسباب اتاق را به هم ریختم و از نو چیدم. تختم را کشیدم کنار شوفاژِ پایین پنجره ی کوچک، زیر چراغ دیواری ، ضبط و همه نوارهای نو و کهنه را هم گذاشتم کنار تخت. حالا شبها را میشود گرم، رو به آسمان، زیر نور چراغک صبح کرد. جلوی پنجره ی دولنگه ی قدی روبه حیاط را خالی کردم و قالی قرمز را تا زیرش کشیدم که بشود ایستاد یا نشست و حتی دراز کشید و دید که آفتاب بی رمق دِی، توان آب کردن برف ها را ذره ای ندارد. یادم باشد پیش پای اسفند، دوسه جعبه بنفشه ی زرد و بنفش بگذارم زیر پنجره نگاه شان کنم تا خود عید. کنج اتاق که خالی ماند، همه کتاب ها را برهم گذاشتم و بالا رفت، حالا برای تکیه دادن و نوشتن و خواندن، دیواری از ورق اینجا هست ... گوشه ی سمت جنوب غربی هم که جز روزی دوسه بار، هربار دقایقی انگشت شمار، همیشه خالیست ... شاخه ی چنار انگار بلاتکلیف باشد میان خشکی هوا و نم ِ برف-آب، درست تا لب پنجره ی کوچک کنار تخت آمده، دست اگر به سوی انگشت هاش دراز کنم، برف تعارفم میکند! تمام حیاط و باغچه ی گِرد میانش از برف سفید است و ذره های سفید، زیر نور خورشید برق میزند. کتاب هام را پخش کرده ام روی میز و ورق های شان را میشمرم و به هفده روز مانده تا شروع امتحانات انتهای ترم، تقسیم میکنم، عجب خوارج قسمتی! اینها همه به کنار، تو فقط بگو حیف این هوا نیست؟
Labels: حسب ح ا ل
[ 16:54 ] [
]