هبوط
بالا، خیلی بالا، آنقدر که تو توان درک بلندای ش را نداری، فرض کن همان بالاترین بلند ِادراک تو؛ من از آن بلندترین، می آیم. یعنی افتاده ام، یکباره! هنوز اما به زمین نرسیده ام. روزهاست که در نزول ام، شاید هم سقوط، یا نه، هبوط! ، هوای این پایین سرد است، و شب سردتر هم میشود. سرما را با همه ی وجود، روی ترک های لب و پشت پلک های بسته و لای موهای پریشانم حس میکنم، صبح، تازه میفهمم چقدر پایین آمده ام! آن بالا، هیچ چیز به چشمم نمی آمد، زمین با همه بزرگی و پستی اش، از یادم رفته بود. آسمان هیچ نبود. چشم من از تمامی افلاک بزرگتر بود ... هر روز بالاتر میرفتم، انتهایی نداشت. نه، داشت. یکهو زیر پاهام خالی شد! پایین آمدم، باز پایین تر. حالا دنیا روز به روز برایم نمایان تر میشود، چشم هام همانقدر بزرگ اند که بودند، حالا همه دنیا و آدم هاش میروند که در چشمهای بزرگ من جا شوند، بنشینند، در میان اشکهای مدامم، به من و اینهمه هبوط من بخندند. همان آدمهایی که در نظرم هیچ هم نبودند، که بالا رفته بودم تا نباشند، که از چشم هایم دورشان کرده بودم و از دست هاشان فاصله گرفته بودم. حالا همه ی همان دستها بهسمت من اشاره رفته، سرهاشان را بالا گرفتهاند و به هم نشانم میدهند. و من آنقدر بالا بوده ام که هنوز به زمین پست شان نرسیده ام. آخرین شب بالانشینی، باریک ترین هلال از ماه را زیر پاهام داشتم. پایین که می آمدم، شبی از کنار قرص کاملش گذشتم. حالا همان ماه، بالای سرم ایستاده، میرود هلال شود. هی هرچه میگذرد، به نوک انگشتان سبابه ی زمینیان نزدیکتر میشوم، و تو خود خوب میدانی پایین تر از این را نمیتوانم. من همان بالاترین بلند را دوباره میخواهم. همین.
پ ن. اتی امرالله فلا تستعجلوه
پ ن. اعظم اعیاد هم مبارک
[ 23:29 ] [
]