گزمه - 21/ تیر
مدتی ست میخواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم- دوش به دوش هم. شبگردی، بی شک، بخش های فرسوده ی روح را نوسازی میکند و تن را برای تحمل دشواری ها، پر توان. از این گذشته به هنگام گزمه رفتن های شبانه، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد. نترس بانوی من! هیچکس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم، در خلوت، زیر نور بدر، قدم میزنیم...
بیا کمی پیاده راه برویم. دیگر من و تو حتی اگر دست در دست هم و سخت عاشقانه تمام شهر را هم بپیماییم کسی از ما قباله نخواهد خواست و کسی پا به حریم حرمت مهرمندی هایمان نخواهد گذاشت. این را بارها به تو گفته ام و باز هم خواهم گفت. از چه میترسی عزیز من! بیا کمی پیاده راه برویم! {...} این برای جوان ها که خیلی چیزها را فراموش کرده اند و خیلی چیزها را در آستانه ی فراموشی قرار داده اند، شاید عبرتی باشد... شاید ذره ای از یک تجدید نظر جدی و وفادارانه باشد در متن پرغبار و تیره ی زندگی باطل شهری... شاید تلنگری باشد به ظرفی که سرشار است و محتاج سرریز کردن... شاید موجی باشد خاص، در حوضی مثل همه ی حوض های با آب راکد سبز ِ ساکت، تا آن حوض را دست کم به یاد دریا بیندازد، و یا حسرت چیزی را در دلش زنده کندکه نمیداند چیست – شاید ماهی، یا که تصویر درختی در آن، یا قایقی کوچک ... عزیز من! بیا کمی پیاده راه برویم! ...
بخشی از نامه های هفتم و سی و سوم ِ کتاب "چهل نامه ی کوتاه به همسرم" نادر ابراهیمی