ده فرمان - 4 شهریور
شاید دلم بخواهد ناشیانه ادای
آقای مارانا را دربیاورم و شماره دار بنویسم..
1.
دوستانم را هیچوقت ِ خدا دور نریخته ام، دورریختنی ترین های شان را حتی. فقط گاهی پرتشان کرده ام لای خاطرات کهنه خاک بخورند، حالا توی تاریک و خلوت این پستوی نمور که یکی یکی از صندوق بیرون شان میکشم، فقط یکی دوتای شان شاید به هزاربار ها کردن و تکه پارچه ای کشیدن، دوباره نو شوند و بشود از پله های پستو بالای شان برد. فقط یکی دوتا.
2.
به خیالت این باد پاییز است که راست ایستاده ای برابرش و گاه از گریبانِ چاک مدعیانه ی تو میرود لای جلدت؟ نه عزیز، باد غرور است این. از همان ها که به غبغب میاندازند آدمها، همان آدمهایی که مثل بید به هر بادی میلرزند، از همان لرزیدن هایی که تمام تن آدم میرقصد از آن رقصیدن ها.
3.
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند، فقط "به نظر" میآید که دارند خاک را کیمیا میکنند. حالا تو هی التماس کن نگاهت کنند.
4.
مگر نه این که هیچ چیز جای حرف ها و خاطرات و اصلن تمام زندگی توی شب را زیر این ماه و ستاره های تک و توک نمیگیرد؟ و مگر جز این است که خیلی های مان را این "از صبح تا غروب" خسته کرده؟ پس چه اصرای هست به این هرصبح سخت بیدار شدنها و هرشب به اکراه خوابیدن ها؟
5.
شقایق باشد و نباشد، پژمرده شود، برگ گل هاش بریزد، پرپر شود، از کنار ساقه اش جوانه بزند، برگ هاش قد بکشند، نکشند؛ زندگی باید کرد.
6.
گذراندن این روزها برایم شده مثل این برشهای مثلث متساوی الساقینی که تمام بی طعمی قارچ و خامی مخلفاتش را فقط به عشق آن قاعده ی نان برشته ی انتهاش میخورم، یا مثل این شکلات های هرمی مسما به نام "TOBLERON" که برای ماندن خرده بادام هاش زیر دندان های تخت تهِ دهان. مثل ته دیگ برنجی که گذاشته ام آخر غذا وقتی کسی هیچ چیزی نمانده برایش چه برسد به ته دیگ چرب؛ مثل سهم من از پاستیل های خرسی و نوشابه ای خیلی بچگی ترها که نگه میداشتم آخر از همه بخورم؛.. با این تقاوت که نمیدانم دقیقاً آن انتهای برشته و لذیذ و چرب و بامزه این بار چیست.
7.
جواب اس ام اس واجب است، حساب شصت ونه تا و یکی هم نیست، هر هفتاد تاش مال صاحب آن اس ام اسی که حرف دلش را بی محابا نوشته.
8 و 9 ندارد.
10.
توقع نابجایی ست اگر بخواهیم دوستان مان وقت خوشی و لذت و عیش و نوش مدام شان هم یاد ما باشند و اگر نبودند ما هم وقت احتیاج شان زیرلب به جایی حوالی درک حواله شان کنیم. وقتی می در کف و گل در بر و معشوق به کام است و سلطان جهان شان به چنان روزی غلام، تو خودت را کجای این بزم میخواهی جا کنی به اسم دوست؟
Labels: شماره دار
[ 23:43 ] [
]