که بماند - 18 مهر
دلم برای دانشگاهی که ازش فراری بودم تنگ شده. برای نشستن های روی شوقاژ و زیر لب آواز خواندن ها و هی با داد الیاس بلند شدن ها، برای منتظر رفیقی پرسه زدن های توی همکف. مشاعره های کاغذی سر کلاسها. آسانسوری که فقط یک و چاهار داشت. کتابخانه و اتاق مثلاً مطالعه. تریبون های نه چندان آزادِ انجمن و یار دبستانی من. لبه ی حوض وسط حیاط دانشگاه نشستن و همیشه از دور شلوغی ها را تماشا کردن. بوفه ی عمران و پنجره هاش، گوشه ی دنج اختصاصی ام طبقه ی بالای مسجد، سکوی سنگی کنار در ورودی دانشکده، اضطراب دوشنبه ها و چاهارشنبه ها صبحِ نیک آذر حتی، و غروبهای بعد از کلاس رشیدی. کتابخانه ای که یک کتاب هم ازش نگرفتم. سایتی که محض رضای خدا یکبار هم استفاده ی علمی ازش نداشتم. سلفی که هیچوقت خدا غذایش را نگرفتم. دلم برای افطاری های هرسال و تماشای آسمان تاریک دانشگاه تنگ شده. برای همان یک بار کوه رفتن و همان یک بار نشریه داشتن و همان یک بار دسته جمعی سینما رفتن هم تنگ شده دلم. برای نشریه ی قطع آ-سه ای که هی هر شب قبل از خواب طرحش را میریختم و مطالبش را هم مینوشتم و یک اسم خوب رویش میگذاشتم و صبح درست دم در اداره فرهنگی از مجوز گرفتن پشیمان میشدم هم تنگ شده! یاد خبرنامه های روی صندلی سیاه روبروی سلف بخیر، اعتصاب غذاهایی که دوستشان نداشتم، کلاس نرفتن ها، پله های آموزش را بالا و پایین کردن ها و درسها را افتادن ها... دلم تنگ شده برای همان یک باری که با گلنار همه ی پله های دانشکده را دویدیم که به خودمان ثابت کنیم توی دانشکده میشود آنقدرها هم سنگین نبود! دلم برای شنبه های سینما فلسطین و قیام و عصرجدید و افریقا تنگ شده. دلم برای همه ی اینها تنگ شده و همین دلی که تنگ شده برای خیلی چیزهای دیگر میسوزد که بماند. پ.ن: دلم تنگ شده خب. بر که نمیگردند.