هی رفیق! - 30 مهر
حرف من ولی هیچکدام از اینها نیست. من حرفم نه تهِ دلم نشسته، نه گیر کرده توی گلوم، نوک زبانم هم نیست. حرف من درست و تنها همین هایی ست که امشب اینجا مینویسم.. من دلم برای خیابان گردی هایم تنگ شده، برای قدم به قدم ِ پیاده رفتن ها، برای حرف زدن ها، سکوت ها حتی. من دلم امشب بدجوری هوایی شده عزیز، و هیچ هم اصلا مهم نیست اینجا چه حرفهایی میشود و نمیشود نوشت. دلم برای فریادی که هیچوقت نزدم هم تنگ شده. دلتنگ گریه ام رفیق. نه هق هق، که های های. از آن گریه هایی که شب تا خود صبح اند، از آن اشک ها که فقط انگار مال شب اند. من مدتی ست خودم را لابلای فکر و خیال گم کرده ام، و این اصلا حرف تازه و ساده ای نیست. زمستان سردی داریم امسال. این را نمیدانم از لرزیدن های شب تا صبحم فهمیده ام یا از جوراب های پشمی پسرک دست فروش زیر پل سیدخندان. ولی خیلی سرد میشود زمستان.. دریغ از گرمی دستهای تو. بی شک حریفِ زمستانی این همه سرد نخواهم شد، سلام من را ولی به بهار هم نرسان. چه سلامی؟ چه علیکی.. بهار، با همه گل و بلبل و شکوفه ها و شمشادها و چلچله هاش، مال ِ آنها که اولین شب آبان بغض بی خواب شان نمیکند. نه همین.