ماه من - دوازده مهر
بیست و سه چاهار تا از همین پاییزها که بشمری و برگردی عقب، من دیشبِ یلدا مهمان دنیا شدم، ته ذهنم محوترین یادها مال روزهای بمباران است و آژیر خطر و زیرزمین رفتنها و غیر از آن، جیرجیرکی که تمام کودکی من را پشت یخچال نشسته بود و گوجه سبز فروش دم نانوایی سر کوچه و جمعه ی خونین که مادر و پدرم حج بودند.. تا برسد به جماران شصت و هشت و.. پنج ساله باسواد شدنم. بی معلم. که خودش داستان مفصلی دارد. توی دفتر مدیر مهد هر روز برای یک دسته آدم کتاب میخواندم که یعنی این فسقلی خواندن میداند. کلاس اول که با روپوش صورتی رفتم ته بن بست باریک باصفایی پشت مجلس بهارستان، مدادهای بچه ها را میتراشیدم و مشق میدیدم و سرمشق میدادم. کلاس دوم که با روپوش سبز رفتم ته همان بن بست، به اولی ها دیکته میگفتم و سوم که رفتم به دومی ها و ... تو برو تا پنجم. و تا تو به پنجم برسی من هم از لابلای تمام خاطراتی که یادم میآیند خودم را رد میکنم برسم به تو تا بگویم دهه ی دوم زندگیم اتفاق خاصی نیفتاد. سال آخر از دومین مدرسه ی شهر رفتم سومین دانشگاه همان شهر و .. اوایل سومین ده سال زندگی تقریباً مهندس شدم. بارها جای چای، اسفند توی قوری دم کردم و نمک توی فنجان هم زدم. مسیرها را پیاده زیاد رفتم. زیاد افتادم درسها را، زمین هم کم نخوردم .. شاهدم تمام زخمهام. اعتراف میکنم خدای بزرگی دارم. قهر که کردم از زندگی و همه چیزش را که به هم ریختم، آمد خیلی تمیز همه چیز را از نو کنار هم چید و آشتی مان داد و رفت و .. جمع کنم سفره را، اذان شد... پ.ن: تو ماه ِ... منی کــــه... تو بارووون... رسیدی ...