۷ فروردین
با ما بزرگ نشده ای. قدر همان کودکی های مان مانده ای و این "ماندن" است که ما را همه ی ما خرده سال های اواخر دهه ی شصت را این همه با خودش میبرد به همان وقت ها. این روزها بدجوری با همه ی همه ی احساس و ذهن و هرچه-در-یادم هست بازی میکنی. من اصلن طرفم آفایان جبلی و طهماسب نیستند ها، با تو ام. بازی میکنی و من فقط نشسته ام نگاهت میکنم. نگاه میکنم و یک جاهایی از شوق، دلم میرود و بر که میگردد باز یاد بچگی/سادگی هام میافتم و نمیخواهم بلند شوم. من اصلن دلم هوای همان افتادن ها را کرده، همان نرسیدنِ نوک انگشتها به زنگی که حالا یکی دو سر و گردن از من کوتاه تر است. ولی من آن تلویزیون بزرگ دکور صحنه ات را دوست ندارم. حالا که از توی یکی از همین ها دارم میبینمت، دیگر تو که همان طور مانده ای که نباید داشته باشی اش! نگو که برای بچه های اواخر دهه ی هشتاد آمده ای که باور نمیکنم. تو نیامده ای اصلن، تو فقط برگشته ای، همین. و حالا که برگشته ای من دلم هوس خیلی چیزهای دیگری را هم میکند که نیاورده ای شان، نمیآیند اصلن دیگر. من این روزها سر گلستان اول که میرسم، خودم را به خواب میزنم، به یاد همه ی آن دمِ رسیدن هایی که خودم را میزدم به خواب که همه فکر کنند خوابم و چه بسا کسی هم بغلم کند و هی همه بگویند خواب است و بعد مثلن از سروصدا بیدار شوم و خیال کنم خیلی من و خواب بودن و بیدار شدنم همه مهم بوده ایم! من دلم میخواهد خیال کنم هنوز اگر روی صندلی عقب ماشین دراز بکشم زانوهام خم نمیشوند و خودم را تازه باید کمی پایین بکشم که بشود کف پاها را گذاشت روی خنکی شیشه، بین خودمان بماند، من گاهی هوس میکنم مثل همان وقت ها پشت شیشه ی ماشین بخوابم، بچسبم به شیشه ی عقب، آسمان را نگاه کنم، ماه هم نداشت، نداشت. حتی هوس کرده ام مشق هایی که ندارم را بردارم ببرم توی صندوق عقب رنو بییست و یک مشکی ۴۲۵۴۷ تهران ۴۲ بنویسم. بس که صندوق عقبش از پیکان تمیز تر و بزرگ تر بود! من گاهی دلم میخواهد بنشینم روی فرمان و هی به چپ و راست بچرخم تا بابا برگردد سمت ماشین و بپرم عقب. من انگار باید بردارم درست و حسابی از این یادگارهای بچگی بنویسم بس که دلم یکهو رفته تا خود خود بچگی هام. بس که تو تنها برگشته ای پسر! که هیچکدام از اینها که دلم میخواهد را نیاورده ای.
Labels: یاد
[ 19:33 ] [
]