مستانه - 7 ارديبهشت
من اين روزها "مستانه" ندارم بنويسم. خيلي كه هنر كنم "حسب حال" مينويسم. غروب كه هشت و نه شب باشد، يعني روزها مثل البرزِ سفيد قد كشيده اند و من مانده ام و شبهاي كوتاهي كه هنوز نرسيده صبح ميشوند. من مانده ام و حرفهايي كه براي همان نوك زبان خلق شده اند انگار، كه يكهو از ته دل، خودشان را بيخبر برسانند به ذهن و از لاي چشمهاي نيمه باز برقي بزنند و چشمكي و بروند يك جايي ته تر از همان تهِ دلي كه بودند. حرفهايي كه نه براي گفتن آمده اند، نه قدر دوسه سطر نوشتن مي مانند و نه محض خاطره شدن مي روند. گفته بودم "كلمه" همه چيز من است؟ من اين روزها كلمه كم آورده ام. حالا توي اين روزهاي بي همه چيزي، سعدي سعي بيهوده ميكند كه جاي خالي حافظ را پر كند. اردي بهشت يعني شمشادها از بس سبز شده اند به سياهي مي زنند و كلاغها كمتر هوار بكشند بهتر نيست؟ هي از باران به آفتاب رفتن آسمان هم از آن بازي هاي تكراري اي شده كه تمام اش اگر نكني خودت را مسخره ي همه كرده اي. نمام نمي شود و مسخره ي همه شده آسماني كه دوست اش داشتم/دارم. يك چيزهايي نبايد مسخره شوند، آسمان يكي از آنهاست. يكي ديگرش من ام/بودم. حالم اما خوب است. آنقدر كه باور نكردن تو حتي خرابش نمي كند. من صبح هاي خواب آلوده ي سنگين، سه چاهار مصرعي شعر دارم كه با خواب از سرم ميپرند. دو سه خط حرف كه خيلي دوام بياورند تا ظهر است و من نمي دانم كجا غيبم مي زند كه نيستم تا خود غروب ِ دير ِ اين روزهاي يلدايي قدبلند.
Labels: حسب ح ا ل
[ 02:03 ] [
]