براي سميه توحيدلو - 18 تير
حواست هست دير كرده اي دختر؟ خيلي وقت پيش بايد برگشته باشي عزيز. نبينم همدم آن چاهار تا ديوار شده باشي. ببينم؟ مداد و ورق ميدهند بنويسي؟ اعتراف نه. نامه بنويسي. يادداشتي چيزي. به شان گفته اي عادت به نوشتن داري؟ لوازم ِ تحرير اگر داري، براي مان تمام اين روزهايت را بنويس. بيرون كه بيايي، يك عالمه نوشته هست كه بايد بخواني شان. چند برگي هم تو براي ما بنويس. بنويس ساعت هاي كشدار زندان را چطور سر ميكني؟ سر ميشوند اصلن يا نه؟ آخر "بي همگان" انگار به سر ميشود. اينجا ولي "بي تو" به سر نميشود رفيق. حواست هست اين روزهايي كه آرام از پي هم ميروند، صبر را بدجوري شرمنده كرده اي؟ استقامت، رو به روي ماه تو زانو زده، چيزي نمانده به پايت بيافتد، سجده ات كند. راستي، سوال كه ميپرسند سكوت نكني ها سميه جان! مبادا سكوت هات هي روي هم بغض شود در گلويت. كم نيست آوار ِ شكستن بغضي كه هي فروخورده شده باشد. نبينم هي حرف آمده باشد نوك زبانت و نگفته باشي. نبينم هي كلمه رسيده باشد نوك انگشت هات و قلم دست نگرفته باشي. بنويس مجاهد! بنويس! قلم هم نداري، با سرانگشت هات روي ديوار زندان بنويس. روي هواي پاك سلول هم نوشتي، نوشتي. به خدا كه از هرچه جوهر خودكار و كربن مداد است، ماندگار تر است اينها كه تو مينويسي شان. يك روزي خط تو را باز ميخوانند. يك روز همين اوين، موزه مي شود دختر جان. و تو براي مان تمام اين روزها را تعريف ميكني. و تمام اين روزها را تعريف كه ميكني، بغض ميكني، و لابلاي بغض، لابد اشكي هم از گوشه ي چشمان نجيبت روي گونه ميلغزد. زانوانت اما مثل حالا راست ايستاده اند، نميلرزند. تمام اين روزها را تعريف كه ميكني، من نگاهم به شيارهاي موازي روي پيشاني بلند توست. تمام اين روزها را كه تعريف كردي، قول بده ديگر از شب هايش چيزي براي مان نگويي. حالا هم شب كه ميشود، بيقرار كه ميشوي، ديگر ننويس. تاريك كه ميشود اتاق، همان يك ذره نور روز كه محو ميشود، بنشين رو به قبله عزيز دل، ما را دعا كن. آنجا كه تو هستي، خدا خيلي هست. و خدا خوب حواسش هست كه دير كرده اي دختر. خيلي وقت پيش بايد برگشته باشي عزيز.
Labels: نامه
[ 17:22 ] [
]