ویرگول
 دمی وقف، کمی صبر ... غمی هست


[ خانه | پست الکترونيک | ATOM | RSS ]

Thursday, September 17, 2009

من السماء - 26 شهريور

گفته بودم هرچه برف، زبان آدم را بند ميآورد با سپيدي يك دستش، قطره قطره ي باران، كلمه همراه خودش دارد؟ من زير باران كه هيچ، از پشت پنجره اي كه تمام مساحتش را باران هاشور زده هم اگر تماشايش كنم از كلمه لبريز ميشوم. و لبريز از كلمه يعني همين حال خوشي كه امشب با من است. باران كه ميبارد بايد براي عزيزي پيامي نوشت، توي گوش كسي گفت، بايد از دور براي رفيقي فرياد زد، براي دوستي دورتر نامه حتي نوشت: اينجا دارد باران ميبارد. و اينجا باران كه ميبارد، هر قطره كه دست ميدهد با زمين، زمين كه روي پاك قطره را ميبوسد، آب و خاك كه به هم مياميزند، من دلم ميخواهد دستش را روي شانه هاي من هم بگذارد باران، پا به پاي من هم راه بيايد خاك، دست به دست باران دلم ميخواهد تمام كوچه هاي خيس و ساكت شهر را قدم بزنم. و بگذارم ماه آنقدر به چشمهاي بيقرارم خيره بماند كه صبح شود. حالا نور خورشيد چشمهايم را كه ميزند، پلك هايم را كه نرم باز ميكنم، لابد باران دستش را آرام از بين دستم رها كرده وقتي جايي ميان كوچه هاي خيس و ساكت شهر،‌ زير نور ماه خوابم برده بوده است.


[ 01:18 ] [ ]

October 2006 | November 2006 | December 2006 | January 2007 | March 2007 | April 2007 | May 2007 | July 2007 | August 2007 | September 2007 | October 2007 | November 2007 | January 2008 | June 2008 | July 2008 | August 2008 | September 2008 | October 2008 | November 2008 | December 2008 | February 2009 | March 2009 | April 2009 | May 2009 | June 2009 | July 2009 | August 2009 | September 2009 | November 2009 | December 2009 | January 2010 | February 2010 | March 2010 | May 2010 | July 2010 | September 2010 |