ویرگول
 دمی وقف، کمی صبر ... غمی هست


[ خانه | پست الکترونيک | ATOM | RSS ]

Thursday, November 26, 2009

به سوي جنوب - قسمت دوم

از كنار صيدا رد مي­شويم. صيدا سمت راست جاده­ ست و ما داخلش نمي­رويم. هنوز نرسيده­ ايم جنوب. كم ­كم دارم مي­فهمم اين­كه جنگ­هاي لبنان هم مثل ايران توي "جنوب" كشور اتفاق افتاده دليل نمي­شود جنوب لبنان هم شبيه خوزستان و بوشهر ما باشد. مدام از شيشه ­ي اتوبوس نگاه مي­كنم ببينم كي اين همه سبزي و خرمي تمام مي­شود و مي­رسيم به نخل­هاي بلند و هواي گرم جنوب، غافل از اينكه لبنان را هرچه جنوب ­تر مي­روي، سبزتر مي­شود. و طبيعت، دست ­نخورده­ تر است اينجا. شبیه مازندران است، فقط به­ جای البرز بلند، یک ­عالمه تپه­های کوتاه دارد و شرجی نیست. علي ­احمد نشسته انتهاي اتوبوس، پيش ما. مي­گويد اين جنگل­هايي كه مي­بينيد همه جوان ­اند. تمام اين كوه­ها زير آتش حمله­ ي اسرائيل، سياه شده­ بوده ­اند. حالا تازه كم ­كم دارند دوباره سبز مي­شوند. جنگل­ها، مخفی­گاه بچه­ های مقاومت بوده. چشم­هايم را مي­بندم، تمام سبز­ها را سياه مي­كنم، يك افكت صداي انفجار و شني تانك مركاوا و پرواز هواپيماهاي جنگي هم روي صحنه مي­گذارم، دلم ميلرزد. چشم­هايم را كه باز ميكنم، باز همه­ جا سبز است و صدايي نيست. هنوز ظهر نشده كه مي­رسيم " صور "، مي­نويسندش Tyre.
از وسط صور رد مي­شويم، به صور مي­شود گفت: شهر. مدنيت هست. و غير از مدنيت، سمت دريا، مدرنيته هم هست! دارند شهرك ­سازي مي­كنند. يك گودال بزرگ شبيه تصور من از شعب ابي­طالب ساخته ­اند و لودرها دورتادور گودال "مشغول كارند". قرار است اين شعب، تا سال آينده بشود يك مركز تجاري بزرگ. خيلي بزرگ. سال بعد، از اين جاده كه رد شوي، سمت راستت ديگر مديترانه ­اي نيست. هست، ولي تو به­ جايش يك مركز تجاري بزرگ مي­بيني. خيلي بزرگ. آنقدر كه همه ­چيز توي­ش مي­شود خريد. با تخفیف بین فصلی ِ هفتاد و هشتاد درصد! شبیه فروشگاه­های بیروت. قرار است صور هم بشود شبیه "جونیه". شهر ساحلی زیبایی در شمال بیروت، که نزدیک است آب دریا با هر موج، برود زیر ساختمان­های مدرن ساحلش. اي كاش تمام این مرکز تجاری صور را با شيشه­ بنا كنند. آن­هم نه از نوع رفلكس. كه از توي جاده بشود مديترانه را ديد. رها كنم.
گفتم "مدنيت" هست، نه كه خيال كنيد خبري هست ها! چندتا مغازه و بيلبورد تبليغاتي ديدم، خيال برم داشت. بعد از صور، جاده مي­رود بين درخت­هاي ليمو و زيتون. از محاصره­ ي درخت­ها كه بيرون مي­آييم، سمت چپ­مان يك دره­ ي بزرگ است و مي­رسيم به "جُوَیّه" و "مُجادل". عكس شهداي هر دو روستا را زده­ اند به ديوار. طبقه­ ي همكف خانه ­اي كه خودش و همسايه­ هايش همه خرابه­ اند، لباس عروس مي­فروشد! باقر مي­گويد: "اگر نيروهاي حزب­ الله را نمي­بينيد، اين هنرشان است كه مخفي باشند تا بين مردم حساسيت ايجاد نكنند، وگرنه همه­ جا هستند."
حالا جاده يك كوه را گرفته بالا مي­رود و پايين پاي­مان تمام روستاهايي كه ازشان عبور كرديم، به ­ترتيب ديده­ مي­شوند. از توي باندهاي سقف اتوبوس، يكي از بچه ­ها كه به انگليسي مسلط است از قول علي ­احمد مي­گويد كنار همين "مجادل"، روستايي هست به اسم "طيردبه". و روي "ب" تشديد مي­گذارد و اضافه مي­كند: طيردبّه، روستاي شهيد مغنيه است و قرار است اسمش بشود روستاي "مغنيه". و اين بار شك دارد روي "ي" تشديد بگذارد يا نه.
توی طیردبه یکی از مدارس "المهدی" هست. همان مدارس زنجیره­ ای حزب ­الله که بیروت زیاد دیدیم. المهدي توي هر شهر و روستاي كوچكي شعبه دارد. اينجا بچه ­هاي روستا، دبستان را كه تمام مي­كنند، لازم نيست براي ادامه­ ي تحصيل بروند يك روستاي ديگر كه راهنمايي دارد.

Labels:


[ 21:05 ] [ ]

October 2006 | November 2006 | December 2006 | January 2007 | March 2007 | April 2007 | May 2007 | July 2007 | August 2007 | September 2007 | October 2007 | November 2007 | January 2008 | June 2008 | July 2008 | August 2008 | September 2008 | October 2008 | November 2008 | December 2008 | February 2009 | March 2009 | April 2009 | May 2009 | June 2009 | July 2009 | August 2009 | September 2009 | November 2009 | December 2009 | January 2010 | February 2010 | March 2010 | May 2010 | July 2010 | September 2010 |