به سوي جنوب - قسمت دوم
از كنار صيدا رد ميشويم. صيدا سمت راست جاده ست و ما داخلش نميرويم. هنوز نرسيده ايم جنوب. كم كم دارم ميفهمم اينكه جنگهاي لبنان هم مثل ايران توي "جنوب" كشور اتفاق افتاده دليل نميشود جنوب لبنان هم شبيه خوزستان و بوشهر ما باشد. مدام از شيشه ي اتوبوس نگاه ميكنم ببينم كي اين همه سبزي و خرمي تمام ميشود و ميرسيم به نخلهاي بلند و هواي گرم جنوب، غافل از اينكه لبنان را هرچه جنوب تر ميروي، سبزتر ميشود. و طبيعت، دست نخورده تر است اينجا. شبیه مازندران است، فقط به جای البرز بلند، یک عالمه تپههای کوتاه دارد و شرجی نیست. علي احمد نشسته انتهاي اتوبوس، پيش ما. ميگويد اين جنگلهايي كه ميبينيد همه جوان اند. تمام اين كوهها زير آتش حمله ي اسرائيل، سياه شده بوده اند. حالا تازه كم كم دارند دوباره سبز ميشوند. جنگلها، مخفیگاه بچه های مقاومت بوده. چشمهايم را ميبندم، تمام سبزها را سياه ميكنم، يك افكت صداي انفجار و شني تانك مركاوا و پرواز هواپيماهاي جنگي هم روي صحنه ميگذارم، دلم ميلرزد. چشمهايم را كه باز ميكنم، باز همه جا سبز است و صدايي نيست. هنوز ظهر نشده كه ميرسيم " صور "، مينويسندش Tyre.
از وسط صور رد ميشويم، به صور ميشود گفت: شهر. مدنيت هست. و غير از مدنيت، سمت دريا، مدرنيته هم هست! دارند شهرك سازي ميكنند. يك گودال بزرگ شبيه تصور من از شعب ابيطالب ساخته اند و لودرها دورتادور گودال "مشغول كارند". قرار است اين شعب، تا سال آينده بشود يك مركز تجاري بزرگ. خيلي بزرگ. سال بعد، از اين جاده كه رد شوي، سمت راستت ديگر مديترانه اي نيست. هست، ولي تو به جايش يك مركز تجاري بزرگ ميبيني. خيلي بزرگ. آنقدر كه همه چيز تويش ميشود خريد. با تخفیف بین فصلی ِ هفتاد و هشتاد درصد! شبیه فروشگاههای بیروت. قرار است صور هم بشود شبیه "جونیه". شهر ساحلی زیبایی در شمال بیروت، که نزدیک است آب دریا با هر موج، برود زیر ساختمانهای مدرن ساحلش. اي كاش تمام این مرکز تجاری صور را با شيشه بنا كنند. آنهم نه از نوع رفلكس. كه از توي جاده بشود مديترانه را ديد. رها كنم.
گفتم "مدنيت" هست، نه كه خيال كنيد خبري هست ها! چندتا مغازه و بيلبورد تبليغاتي ديدم، خيال برم داشت. بعد از صور، جاده ميرود بين درختهاي ليمو و زيتون. از محاصره ي درختها كه بيرون ميآييم، سمت چپمان يك دره ي بزرگ است و ميرسيم به "جُوَیّه" و "مُجادل". عكس شهداي هر دو روستا را زده اند به ديوار. طبقه ي همكف خانه اي كه خودش و همسايه هايش همه خرابه اند، لباس عروس ميفروشد! باقر ميگويد: "اگر نيروهاي حزب الله را نميبينيد، اين هنرشان است كه مخفي باشند تا بين مردم حساسيت ايجاد نكنند، وگرنه همه جا هستند."
حالا جاده يك كوه را گرفته بالا ميرود و پايين پايمان تمام روستاهايي كه ازشان عبور كرديم، به ترتيب ديده ميشوند. از توي باندهاي سقف اتوبوس، يكي از بچه ها كه به انگليسي مسلط است از قول علي احمد ميگويد كنار همين "مجادل"، روستايي هست به اسم "طيردبه". و روي "ب" تشديد ميگذارد و اضافه ميكند: طيردبّه، روستاي شهيد مغنيه است و قرار است اسمش بشود روستاي "مغنيه". و اين بار شك دارد روي "ي" تشديد بگذارد يا نه.
توی طیردبه یکی از مدارس "المهدی" هست. همان مدارس زنجیره ای حزب الله که بیروت زیاد دیدیم. المهدي توي هر شهر و روستاي كوچكي شعبه دارد. اينجا بچه هاي روستا، دبستان را كه تمام ميكنند، لازم نيست براي ادامه ي تحصيل بروند يك روستاي ديگر كه راهنمايي دارد.
Labels: سفرنامه
[ 21:05 ] [
]