ویرگول
 دمی وقف، کمی صبر ... غمی هست


[ خانه | پست الکترونيک | ATOM | RSS ]

Monday, December 14, 2009

به سوی جنوب - قسمت چهارم
تمام خيابان­ها پر از عكس شهداست و پرچم حزب ­الله. خانه ­ها همه از سنگ و گچ. بي هيچ خشتي. ساعت از 3 گذشته كه مي­رسيم به family park. يك شهربازي كوچك با يك عالمه ميزوصندلي براي نشستن و يك رستوران. مي­نشينيم روي صندلي­هاي فضاي باز. تمام وسايل بازي برقي پارك، خاموش است. كسي جز ما نيست. تعطيل است انگار. گرسنه ­ایم، به ­مان آب مي­دهند. حاج ­آقا توي هواي آزاد مرز فلسطين ِ نه­ خيلي ­آزاد، براي­مان از خاطرات جنگ­ش مي­گويد. از حاج ­احمد متوسليان شروع كرده و حالا رسيده به آموزش جنگ­هاي چريكي توي همين لبنان.
. چاهار ناهار مي­خوريم. داخل رستوران يك ميز بلندبالاي رنگين براي­مان چيده­ اند. مشتري جز ما ندارد اما همه­ چيز تازه­ ست. پيشخدمت متوجه اشتهاي بچه­ ها كه مي­شود، آرام توي گوش يكي­ مان تذكر مي­دهد كه جا براي ناهار هم بگذاريد. تازه مي­فهميم اينها پيش ­غذا بوده ­است. بعد از ناهار، دوباره توي همان فضاي آزاد، مي­نشينيم و چاي مي­خوريم و خاطره گوش مي­كنيم. تمام سفر همراه هر استكان چاي، يك بسته شكر و قاشق هم دادند. چايي­ هاي اينجا با دوبسته شكر هنوز هم تلخ است.
هوا سرد شده. 5:30 غروب نشسته­ ايم توي اتوبوس. هوا میرود تاریک شود، ما مي­رويم حاروف. قرار است توي مجتمع "فردوس" مستقر شويم. داخل دهي بنام "طول" كه نزديك حاروف است. توي راه، به هر تير چراغ ­برق، عكس يك شهيد زده ­اند. تابلوي 50در70 شايد. كنار تير اگر بايستي، تابلو يك سروگردن از تو بالاتر است. نبرده ­اند اش آنقدر بالا كه آسماني ­اش كنند و دست بهش نرسد...
سر راه، توي روستايي به اسم "محَيبيب" براي نماز توقف مي­كنيم. اتوبوس جلوتر نمي­تواند برود. يك راه باريك سربالايي را پياده مي­رويم. عكس چهار تا شهيد روستا را بزرگ زده­ اند به ديوار: احمد حجازي، فرج ­الله صابر، خليل جابر، مصطفي جابر. مي­رسيم به يك جايي شبيه امام­زاده ­هاي خودمان. پيغمبرزاده است. مقبره ­ي "بنيامين" پسر يعقوب نبي. اينجا بنيامين را محَيبيب صدا مي­زنند. بعد از نماز با اهالي روستا هم ­صحبت مي­شوم. يك ي­شان خواهر احمد است و اسم برادر شهيدش را گذاشته روي نوزادي كه توي بغلش است. محيبيب انگار روي قله باشد، خيلي بالاتر از روستاها و شهرهاي اطراف است. از اين بالا تمام خانه ­هاي جنوب لبنان زير پاي­مان چشمك مي­زند، يك­ عالمه ستاره بالاي سرمان. مردم روستا هی می­پرسند کی دوباره برمی­گردید محیبیب؟ می­گوییم برنمی­گردیم.
سوار اتوبوس مي­شويم. یک مسیر طولانی را موازی سیم­ خاردارهای مرز طی می­کنیم. علي ­احمد از "اسپاي"ها مي­گويد. همان "ستون ­پنجمي"هاي خودمان. اسرائيلي ­هايي كه شب مخفيانه از مرز عبور مي­كنند و بعد از جمع ­آوري اطلاعات دوباره بر مي­گردند. و می­گوید: "البته ما هم بیکار ننشسته­ ایم. توی یک مبادله ­ی اسرا، اسرائیل، دوتا از شهروندهای خودش را به ما تحویل می­دهد. اسرائیلی­ هایی که جاسوس ما بوده­ اند!". اینجا تاریک اگر نبود، یک روستای مسیحی ­نشنین می ­دیدیم. روستایی که بعد از سی ­و­ سه ­روزه تخلیه شده و همه­ ی اهالی ­اش رفته­ اند آن­طرف مرز و بعدا که فهمیده­ اند این­ور کسی کاری به­شان ندارد، برگشته ­اند. ده شب ميرسيم طول. شب را توي مجتمع فردوس صبح مي­كنيم.

Labels:


[ 17:53 ] [ ]

October 2006 | November 2006 | December 2006 | January 2007 | March 2007 | April 2007 | May 2007 | July 2007 | August 2007 | September 2007 | October 2007 | November 2007 | January 2008 | June 2008 | July 2008 | August 2008 | September 2008 | October 2008 | November 2008 | December 2008 | February 2009 | March 2009 | April 2009 | May 2009 | June 2009 | July 2009 | August 2009 | September 2009 | November 2009 | December 2009 | January 2010 | February 2010 | March 2010 | May 2010 | July 2010 | September 2010 |