به سوی جنوب - قسمت چهارم
تمام خيابانها پر از عكس شهداست و پرچم حزب الله. خانه ها همه از سنگ و گچ. بي هيچ خشتي. ساعت از 3 گذشته كه ميرسيم به family park. يك شهربازي كوچك با يك عالمه ميزوصندلي براي نشستن و يك رستوران. مينشينيم روي صندليهاي فضاي باز. تمام وسايل بازي برقي پارك، خاموش است. كسي جز ما نيست. تعطيل است انگار. گرسنه ایم، به مان آب ميدهند. حاج آقا توي هواي آزاد مرز فلسطين ِ نه خيلي آزاد، برايمان از خاطرات جنگش ميگويد. از حاج احمد متوسليان شروع كرده و حالا رسيده به آموزش جنگهاي چريكي توي همين لبنان.
. چاهار ناهار ميخوريم. داخل رستوران يك ميز بلندبالاي رنگين برايمان چيده اند. مشتري جز ما ندارد اما همه چيز تازه ست. پيشخدمت متوجه اشتهاي بچه ها كه ميشود، آرام توي گوش يكي مان تذكر ميدهد كه جا براي ناهار هم بگذاريد. تازه ميفهميم اينها پيش غذا بوده است. بعد از ناهار، دوباره توي همان فضاي آزاد، مينشينيم و چاي ميخوريم و خاطره گوش ميكنيم. تمام سفر همراه هر استكان چاي، يك بسته شكر و قاشق هم دادند. چايي هاي اينجا با دوبسته شكر هنوز هم تلخ است.
هوا سرد شده. 5:30 غروب نشسته ايم توي اتوبوس. هوا میرود تاریک شود، ما ميرويم حاروف. قرار است توي مجتمع "فردوس" مستقر شويم. داخل دهي بنام "طول" كه نزديك حاروف است. توي راه، به هر تير چراغ برق، عكس يك شهيد زده اند. تابلوي 50در70 شايد. كنار تير اگر بايستي، تابلو يك سروگردن از تو بالاتر است. نبرده اند اش آنقدر بالا كه آسماني اش كنند و دست بهش نرسد...
سر راه، توي روستايي به اسم "محَيبيب" براي نماز توقف ميكنيم. اتوبوس جلوتر نميتواند برود. يك راه باريك سربالايي را پياده ميرويم. عكس چهار تا شهيد روستا را بزرگ زده اند به ديوار: احمد حجازي، فرج الله صابر، خليل جابر، مصطفي جابر. ميرسيم به يك جايي شبيه امامزاده هاي خودمان. پيغمبرزاده است. مقبره ي "بنيامين" پسر يعقوب نبي. اينجا بنيامين را محَيبيب صدا ميزنند. بعد از نماز با اهالي روستا هم صحبت ميشوم. يك يشان خواهر احمد است و اسم برادر شهيدش را گذاشته روي نوزادي كه توي بغلش است. محيبيب انگار روي قله باشد، خيلي بالاتر از روستاها و شهرهاي اطراف است. از اين بالا تمام خانه هاي جنوب لبنان زير پايمان چشمك ميزند، يك عالمه ستاره بالاي سرمان. مردم روستا هی میپرسند کی دوباره برمیگردید محیبیب؟ میگوییم برنمیگردیم.
سوار اتوبوس ميشويم. یک مسیر طولانی را موازی سیم خاردارهای مرز طی میکنیم. علي احمد از "اسپاي"ها ميگويد. همان "ستون پنجمي"هاي خودمان. اسرائيلي هايي كه شب مخفيانه از مرز عبور ميكنند و بعد از جمع آوري اطلاعات دوباره بر ميگردند. و میگوید: "البته ما هم بیکار ننشسته ایم. توی یک مبادله ی اسرا، اسرائیل، دوتا از شهروندهای خودش را به ما تحویل میدهد. اسرائیلی هایی که جاسوس ما بوده اند!". اینجا تاریک اگر نبود، یک روستای مسیحی نشنین می دیدیم. روستایی که بعد از سی و سه روزه تخلیه شده و همه ی اهالی اش رفته اند آنطرف مرز و بعدا که فهمیده اند اینور کسی کاری بهشان ندارد، برگشته اند. ده شب ميرسيم طول. شب را توي مجتمع فردوس صبح ميكنيم.
Labels: سفرنامه
[ 17:53 ] [
]