بلند شو بیا با رنوپنج لکنتیت بریم فاطمی مانتو بخریم - 23 اردیبهشت 89
یک بشقاب پلومرغ از ظهر بیشتر نمانده بود. مامانجان نداد خالهمریم بخورد. داییاحمد خورد. دقیقا سر همین یک بشقاب که نه؛ ولی چندتا از همین بشقابها مریم را فرستادند فرانسه. احمد بیامدبلیوی ششصدوچند دارد. مریم رنو5 داشت. خانوادهت پسرسالار بودند، سعی کن بورس بگیری بری خارج. لیسانس برق پلیتکنیکش را برداشت رفت با فوقلیسانس برگردد. دکترای مولتیمدیا گرفته و برنمیگردد. هفتهشت سالی هست میدانیم برنمیگردد. صفحهی اول تز دکتراش «نبستهام به کس دل»ِ لابد همایونشجریان را نوشتهبود. حالا کارت دعوت فرستاده که 30 مِی بیاین عروسیم. بالاش نوشته بنام یگانه هستیبخش. لعنتی! عکس خودش و متیو را تمبر کرده زده روی پاکت کارت دعوت عروسیش. کارتها رسیده و نرسیده، مامانجان تمام وسایل خانه را جمع کرده وسط و ملافه کشیده روش. گچکار آمده و نقاش. با کفش میروند توی آشپزخانهی مامانجانی که باید پاهات را توی حیاط میشستی تا بری توی خانهاش. ذوقوشوقی دارد پیرزن که نگو. خر! بلند شو بیا با رنوپنج لکنتیت بریم فاطمی مانتو بخریم دختر. گذشت ازمان که بریم بالای درخت شاتوت بخوریم. تمام بوتههای رز باغچه اما گل دادهاند. همین روزهاست که پمپ چاه را باز کنیم توی استخر، فوارههای دورتادور استخر را یادت هست؟ روشنشان میکنیم با تمام چراغهای کلاهدار باغچه. ببینم متیوی تو کجای آن پاریس خرابشده از این خانههای شمیران دیده.