ویرگول
 دمی وقف، کمی صبر ... غمی هست


[ خانه | پست الکترونيک | ATOM | RSS ]

Thursday, November 16, 2006

بر مدار
آفتاب از صبح بود و نبود! طلوعکی کرد و انگار دل ­نگران کسی یا چیزی باشد، رفت. باز برگشت و کمی نسیه تابید و دوباره محو شد، این وسط ابر هم بازی­ش گرفته بود، سر به سرش می­گذاشت، خورشید اما اصلا اینجا نبود. نمی­دانم هی کجا می­رفت و برمی­گشت اما جای دوری نبود. یک پاش در آسمان بود و پای دیگرش ... خلاصه حال سفت تابیدن نداشت، هیچ دل به کار نداد، زندگی­ش امروز توی آسمان نگذشت، اصلا امروزش نمی­گذشت لامصب! از صبح منتظر غروب بود، منع ­ش اگر نمی­کردی همان صبح جای طلوع، غروب کرده بود و رفته بود. امروز خورشید همیشگی نبود، یک خورشید دیگری شده بود، اما حالا دیگر همان هم نیست. رفته و این ­بار طوری برمی­گردد که فقط تندی غروب کند و برود، نمی­دانم کجا ... اتاق سرد شده، لای پنجره باز است، روی زمین تکیه داده­ ام به تخت و پاهام را جمع کرده­ ام، زانوها و دو­آرنجم سخت به هم پیچیده­ اند و من هم پيچيده ام در خودم، و در افکارم، گذشته­ ام، حالم، احوالم، فردام! خیره به خورشیدی مانده­ ام که امروز لحظه­ ای ساکن نایستاد که صدایش کنم. بشنود، سویم برگردد و به حرفم گوش دهد، کمی حاشیه بروم، مدح­ش را بلند جار بزنم، و بعد کمی سکوت کنم و سرم را پایین بیندازم و بفهمد چیزی می­خواهم! کمی ناز کنم و نه خیلی ارزان بفروشم و بخرد و حالا بخواهم فردا اجازه دهد، صبح بجایش من طلوع کنم، نماند که دمی بگویمش فردا نیا! نباش، نتاب، نسوز، طلوع صبح­ت با من، به یگانگی ا­ت قسم آدینه ­ی فردا خودم خورشید می­شوم، قول می­دهم بعد نماز صبح خوابم نبرد، تو فقط یک نوک پا بعد از اذان بیا پایین و دستم را بگیر، بلندم کن، بنشان­م سرجای خودت، روی مدار، باقی­ش را بلدم، مدتی ­ست زندگی­م شده تحصیل در کلاس چرخش تو! طلوع تا غروب هر روز خیره نگاهت کرده­ ام. بی نظیری! تو فقط فردا طلوع که کردم، برو! خوب بلدم؛ اذان ظهر که از بالاترین گلدسته به گوشم رسید، عقربه­ ها را ایستاده، جفت؛ و همه سایه ها را صفر می­کنم، حالا کم­کم پایین می­آیم، نماند که بگویم­ش فردا، جمعه، من، خورشید خواهم شد، خواهم تابید، بهتر از هر روزِ تو حتی! فقط اجازه بده یک فردا که خورشیدم، غروب نکنم. تو هم برای غروب نیا، می­خواهم همان ­جا لبه ­ی تیز بام بنشینم، سرخ در مغرب آسمان نرم و سبک بتابم، رعناترین سایه­ ی هرآنچه هست را بسازم، روز فردا را بگذار من یلدا کنم، یک فردا را رخصت بده تا ابد ادامه دهم، تو برو! نباش، نتاب، نسوز! وقت غروب که بگذرد، خیالم که راحت شود از غروب نشدن جمعه ­ی فردا، خودم پایین می­آیم، باز دوباره فردا بیا طلوع کن.باش. بتاب. بسوز .... نبود که اینها را بگویم! مهم نیست، فردا خودم هرطور شده بالا می­روم، اصلا امشب با ماه حرف می­زنم، می­خواهم­ش که سحر بلندم کند و بالا ببرد، اذان صبح را که از بلندترین گلدسته شنیدم، قامت می­بندم، تکبیرة­ الاحرام... و بعد از نماز همان­ جا سر سجاده ­ام می­نشینم، نزدیک خود خدا! ذکر می­گویم و بعد بلند می­شوم و می­ایستم، هنوز خورشید نیامده، طلوع می­کنم، فردا، جمعه، من، خورشید خواهم شد و اجازه نمی­دهم غروب شود. مطمئن باش!

Labels:


[ 17:49 ] [ ]

October 2006 | November 2006 | December 2006 | January 2007 | March 2007 | April 2007 | May 2007 | July 2007 | August 2007 | September 2007 | October 2007 | November 2007 | January 2008 | June 2008 | July 2008 | August 2008 | September 2008 | October 2008 | November 2008 | December 2008 | February 2009 | March 2009 | April 2009 | May 2009 | June 2009 | July 2009 | August 2009 | September 2009 | November 2009 | December 2009 | January 2010 | February 2010 | March 2010 | May 2010 | July 2010 | September 2010 |