ویرگول
 دمی وقف، کمی صبر ... غمی هست


[ خانه | پست الکترونيک | ATOM | RSS ]

Monday, May 14, 2007

به راه
چندشب است باران بس ­که باریده، دیوانه شده؛ من هم. باید برگ ­های پهن چنار تنومند بلندی تا لب پنجره­ ی اتاق­ت آمده باشد که بفهمی چه طنین گوش­ و دل­نوازی دارد، برخورد باران با کف دست ­های سبز و بازِ درخت ! انگار که قرار نیست قطره­ ای از این بی ­انتهای بارش به زمین هم برسد... چند شب است زمین بس که آب دیده و تشنه مانده، مثل باران دیوانه شده؛ من هم. نشسته ­ام روی زمینِ پای شیشه ­ی خیس قدّی ِ حالا بی ­پرده­ ی اتاق. وحشت می­کنم از صدای رعد؛ آسمان بس ­که فریاد کشیده، مثل باران و زمین دیوانه شده، من هم. روی جعبه ­های بلند ایوان کوچک خانه، این "زیبا" مدتی­ست لانه کرده، چندشب است کبوتر بس ­که همین ­طور چشم­ به ­راه مانده مثل باران و زمین و آسمان دیوانه شده، من هم. چندشب است می­ بارم انگار! مثل خود باران اردی­بهشت، ناگهان و بی ­وقفه و کوتاه! ؛ آب می ­بینم و تشنه ­ام، مثل زمین خشک پای چنار؛ زیرلب، فریاد می­کشم مثل رعد، و چشم­ هام، به ­راه، از اشک، برق می­زنند ­...


Labels:


[ 22:20 ] [ ]

October 2006 | November 2006 | December 2006 | January 2007 | March 2007 | April 2007 | May 2007 | July 2007 | August 2007 | September 2007 | October 2007 | November 2007 | January 2008 | June 2008 | July 2008 | August 2008 | September 2008 | October 2008 | November 2008 | December 2008 | February 2009 | March 2009 | April 2009 | May 2009 | June 2009 | July 2009 | August 2009 | September 2009 | November 2009 | December 2009 | January 2010 | February 2010 | March 2010 | May 2010 | July 2010 | September 2010 |