گم و گور
غافل از اینکه به حرف گربه سیاه هم این روزها باران عزیز نمی بارد چه رسد به حرف من –؛ نوشته ”بنویس تا ببارد". دوست داشتم تا نباریده ننویسم، اما نشد. یعنی میشد، اما من نخواستم، نه که نخواسته باشم و خودش شده باشد، یا مثلاً نخواسته باشد بشود و من بخواهم. نه . فهمیدی!
طبیعی ست کمی جنون این روزها چاشنی همه زندگیم شود، و چیزی نمانده حتی زندگیم بشود چاشنی جنون!
دیده ای یک بچه، اگر چیزی را خیلی خیلی دلش بخواهد، هی اصرار میکند و ابرام و عجز و لابه و پافشاری و غیره مگر دل والدی از والدین به رحم آید و بخرد؟ بعدش را هم لابد دیدهای که اگر بخرند برایش چه شاد میشود؟ ولی اگر نخرند را که دیگر ندیدهای! چون بچه این جور وقتها غالباً میرود خودش را و همه آثارش را جایی گم و گور میکند که کسی نبیندش. بمیرم الهی. لابد چمباتمه میزند در همان گموگور کذایی و دل خوش میکند به خیال داشتن آن چیز. گریه هم نمیکند، چون اشکهاش تمام شده به پای اصرارهای سابق. بندش که به آب نیست اشک. هست؟ امان از وقتی که یکی برود آن گم و گور را پیدا کند و آن چیز را به بچه بدهد، درجا بی برو برگرد رد میکند. تازه اگر خیلی ادب داشته باشد که از آن والدین این تأدیب بعید است. خلاصه امتناع میکند، گرچه نمیفهمد امتناع چیست ، اِبا میکند، ابا هم نمیداند؟ خب روی میگرداند، پس میزند، رد میکند، یک کلام : دیگر نمیخواهد.. یک وقتی میخواست... آن وقتی که ارزشی داشت... دیگر ندارد... حالا نمیخواهد.
پن:بین خودمان بماند؛ اگر نمیخواست، نمیرفت یک گوری خودش را گم کند تا کسی نبیندش و چمباتمه بزند و خیال خوش کند و...
Labels: مستانه
[ 19:34 ] [
]