وسوسه - 28 شهریور
خیلی وقت بود دستهایم را قلاب نکرده بودم به هم و نگذاشته بودم زیر سرم یک پایم را همینطور که دراز است از بالای مچ نیانداخته بودم روی آن یکی پا و زل نزده بودم به آسمانِ هنوز تاریک ِ یکی دو ساعت ِ مانده تا صبح که از لابلای شاخه های چنار کنار پنجره پیداست. پیش پای آفتاب، دلم ایوان میخواست نه از آنها که رو به کوه و دشت و دریا و جنگل است؛ از آنهایی که رو به شهر است و یک صندلی نه خیلی راحت هم خواست که از رویش بلند شوم بروم بایستم پشت نرده های ایوان و مثل بچگی هام بین آن همه نقطه های روشن، پی ِ چراغ اتاقم بگردم و با دست که نشانش دادم به کسی، یک نقطه ی دیگر را اشتباهی بگیرد و اصلن از کجا معلوم خود من اشتباه نگرفته باشم؟ این شبهایی که مفت و مسلّم از دست میدهیم شان، وسط این هوای نه هنوز پاییزی، زیر آسمان سرخ رنگی که تکلیفش با خودش روشن نیست، روی خش خش برگهایی که از هول مهر انگار روی زمین افتاده اند.. هیچ میدانی این شب ها اصلاً خلق شده اند برای پیاده گز کردن خیابانهای خلوت تهران و گپ زدن های گهگاه میان راه؟.. وگرنه این همه حس و شوق و شور و جذبه و وسوسه که یکجا ریخته توی دل این شبهای ناب از چیست؟