ویرگول
 دمی وقف، کمی صبر ... غمی هست


[ خانه | پست الکترونيک | ATOM | RSS ]

Thursday, September 18, 2008

وسوسه - 28 شهریور
خیلی وقت بود دستهایم را قلاب نکرده بودم به هم و نگذاشته بودم زیر سرم یک پایم را همینطور که دراز است از بالای مچ نیانداخته بودم روی آن یکی پا و زل نزده بودم به آسمانِ هنوز تاریک ِ یکی دو ساعت ِ مانده تا صبح که از لابلای شاخه های چنار کنار پنجره پیداست. پیش پای آفتاب، دلم ایوان میخواست نه از آنها که رو به کوه و دشت و دریا و جنگل است؛ از آنهایی که رو به شهر است و یک صندلی نه خیلی راحت هم خواست که از رویش بلند شوم بروم بایستم پشت نرده های ایوان و مثل بچگی هام بین آن همه نقطه های روشن، پی ِ چراغ اتاقم بگردم و با دست که نشانش دادم به کسی، یک نقطه ی دیگر را اشتباهی بگیرد و اصلن از کجا معلوم خود من اشتباه نگرفته باشم؟ این شبهایی که مفت و مسلّم از دست میدهیم شان، وسط این هوای نه هنوز پاییزی، زیر آسمان سرخ رنگی که تکلیفش با خودش روشن نیست، روی خش خش برگهایی که از هول مهر انگار روی زمین افتاده اند.. هیچ میدانی این شب ها اصلاً خلق شده اند برای پیاده گز کردن خیابانهای خلوت تهران و گپ زدن های گهگاه میان راه؟.. وگرنه این همه حس و شوق و شور و جذبه و وسوسه که یکجا ریخته توی دل این شبهای ناب از چیست؟

Labels:


[ 17:05 ] [ ]

October 2006 | November 2006 | December 2006 | January 2007 | March 2007 | April 2007 | May 2007 | July 2007 | August 2007 | September 2007 | October 2007 | November 2007 | January 2008 | June 2008 | July 2008 | August 2008 | September 2008 | October 2008 | November 2008 | December 2008 | February 2009 | March 2009 | April 2009 | May 2009 | June 2009 | July 2009 | August 2009 | September 2009 | November 2009 | December 2009 | January 2010 | February 2010 | March 2010 | May 2010 | July 2010 | September 2010 |