لبیک - 6 مهر
برای من همه ی لذت صبح زودهای پاییز یعنی آن "آن"ی که زمین کمی دیگر دور خودش میچرخد و میرود که رو به آفتاب بایستد، وقتی یکهو یک پرده انگار از چشمان تو یا از روی همه ی جهان برمیدارند و همه چیز عالم خدا یک لایه روشن تر میشود، آن "لحظه"ای که پرده ی پنجره طلایی میشود. همان "دم"ی که همه طلوع صدایش میزنند. که بعدش دیگر انگار خواب به چشمهایت حرام شده باشد پلک هم نمیزنی. برای من اول و آخر پاییز جمع شده توی همین قارقار کلاغ هایی که هیچ پیدا نیست تمام بهار و تابستان کجا بوده اند. صدای آشنایی که نرم میپیچد لابلای نسیم ِ حالا دیگر خنک مهر و پا به پای برگ های سبز و نارنجی دور میزند دور ِ تن تمام چنارهای کوچه و هی همینطور که دست میکشد سر شمشادها نیم نگاهی هم به من ِ پشت پنجره دارد و میداند تمام فکر و ذکرم این روزها همین عاشقانه های پاییز است و بس. پ.ن: تازه خیلی که حال و هوای پاییز مستم کرده باشد و بزنم به لاقیدی و چشمهایم را ببندم و دهنم را باز کنم و اصلا انگار نه انگار که هر حرفی را نمیشود گفت؛ داد میزنم دلم از تمام رفقایی که دارم و ندارم، فقط یک رفیق میخواهد که بشود همراهش این "دعوت" آقای حاتمی کیا را لبیک گفت و نشست روی صندلیهای مخمل قرمز ردیف نمیدانم چندم و هی لابلای فیلم بغض کرد و بی اختیار اشک ریخت و بعد از فیلم بلند نشد همانجا چند دقیقه ای نشست و بعد تا خود خانه پیاده رفت و خفقان گرفت ..