در همهمه ای هایاهای - 20 مهر
گاهی انگار تمام رگ های تن ت را نه که ببینی، حس شان میکنی. یکهو یک جریان تازه ای نه از قلب، از یک جایی لابلای فکرهای توی سرت انگار شره میکند توی تمام رگهات و میریزد از آن بالا روی سر و دوش و شانه ها و دست و تن و تمام تن ت. یک مشت ش جمع میشود توی قلب و بقیه میرود به همه ی تن تشنه ات برسد، به تمام رگهای مویین سرانگشتهات حتی و زنده میکند تمام تو را. نه که روح بدمد در تو، بیدارت میکند. گرم هم نیست ها، خنکی ش قلقلکت میدهد و دلت میخواد بعد از مدتها از ته دل بخندی.. و میخندی.. از ته دل.. بعد از مدتها. پ.ن: تو بگو پای آواز کنسرت برلین ِ شجریانِ جوان و لای عطر این یاس های رازقی ِ ایوان میشود خوش نبود؟ خصوصاً قطعه ی چاهارم که بی کلام است و "مستانه"نام. که فقط تار دارد و کمی کمانچه و دف.