مبادا - 23 آبان
وسط باغچه ي خانه ي پدربزرگ، كمي آنطرف تر از درست زير نور ماه، روي چمن هاي خيس تكيه داده ام به درختي كه نوك شاخه هاي انبوهش شايد به اصرار ميوه ها رسيده تا خود زمين. هي حواسم به تك تك خرمالوهاي درشت و نارنجي هست مبادا از شاخه جدا شوند. تو بگو من با اين بار ميوه كه روي شاخه كه نه، انگار روي شانه هاي من است چه كنم؟ ...
حکایت تمام روزهای من - 15 ابان
من ماتِ شما مردم این فصل ام. با این بارانی های سورمه ای رنگ و دکمه های همیشه بازش، یقه های انگلیسی ای که تا روی گوشها بالا کشیده اید و پلیور های یقه گردی که روی سینه شان پر از لوزی های به هم چسبیده ست ، من میمیرم برای دستهای بدون دستکشی که مچ آستین همان پلیورها را دور خود میپیچند و میروند ته جیب همان بارانی ها. من عاشق این شانه های خیس ام و دوست دارم این سه چاهار انگشت پایین ِ مچ شلوارهایتان را که به آب قدمهای تند زیر باران تان خیس شده. شیفته ی شال گردن های رنگارنگ دخترکان شاد پاییزم و چکمه های چرمی که به پای اولین برف قد میکشند. من یکی از این روزهای پر کلاغ و ملس را به تمام فصل های سال نمیدهم. گیرم آن روز باران نبارد. خیس که هست همه ی شهر هنوز از باران دیروز؟.. یا لااقل بوی باران فردا که پیچیده توی تمامِ شهر؟ پ.ن: شده چسبی، برچسبی از جایی بکَنی و بخواهی بچسبانی اش جای دیگری یا اصلا همانجا و نشود؟ دیده ای تا دستت را برمیداری از رویش هی میافتد؟ فهمیده ای دیگر اصلا چسب نیست؟ حکایت تمام این روزهای من شده این.