ویرگول
 دمی وقف، کمی صبر ... غمی هست


[ خانه | پست الکترونيک | ATOM | RSS ]

Wednesday, November 05, 2008

حکایت تمام روزهای من - 15 ابان
من ماتِ شما مردم این فصل ام. با این بارانی های سورمه ای رنگ و دکمه های همیشه بازش، یقه های انگلیسی ای که تا روی گوشها بالا کشیده اید و پلیور های یقه گردی که روی سینه شان پر از لوزی های به هم چسبیده ست ، من میمیرم برای دستهای بدون دستکشی که مچ آستین همان پلیورها را دور خود میپیچند و میروند ته جیب همان بارانی ها. من عاشق این شانه های خیس ام و دوست دارم این سه چاهار انگشت پایین ِ مچ شلوارهایتان را که به آب قدمهای تند زیر باران تان خیس شده. شیفته ی شال گردن های رنگارنگ دخترکان شاد پاییزم و چکمه های چرمی که به پای اولین برف قد میکشند. من یکی از این روزهای پر کلاغ و ملس را به تمام فصل های سال نمیدهم. گیرم آن روز باران نبارد. خیس که هست همه ی شهر هنوز از باران دیروز؟.. یا لااقل بوی باران فردا که پیچیده توی تمامِ شهر؟
پ.ن: شده چسبی، برچسبی از جایی بکَنی و بخواهی بچسبانی اش جای دیگری یا اصلا همانجا و نشود؟ دیده ای تا دستت را برمیداری از رویش هی میافتد؟ فهمیده ای دیگر اصلا چسب نیست؟ حکایت تمام این روزهای من شده این.

Labels:


[ 01:04 ] [ ]

October 2006 | November 2006 | December 2006 | January 2007 | March 2007 | April 2007 | May 2007 | July 2007 | August 2007 | September 2007 | October 2007 | November 2007 | January 2008 | June 2008 | July 2008 | August 2008 | September 2008 | October 2008 | November 2008 | December 2008 | February 2009 | March 2009 | April 2009 | May 2009 | June 2009 | July 2009 | August 2009 | September 2009 | November 2009 | December 2009 | January 2010 | February 2010 | March 2010 | May 2010 | July 2010 | September 2010 |