حکایت تمام روزهای من - 15 ابان
من ماتِ شما مردم این فصل ام. با این بارانی های سورمه ای رنگ و دکمه های همیشه بازش، یقه های انگلیسی ای که تا روی گوشها بالا کشیده اید و پلیور های یقه گردی که روی سینه شان پر از لوزی های به هم چسبیده ست ، من میمیرم برای دستهای بدون دستکشی که مچ آستین همان پلیورها را دور خود میپیچند و میروند ته جیب همان بارانی ها. من عاشق این شانه های خیس ام و دوست دارم این سه چاهار انگشت پایین ِ مچ شلوارهایتان را که به آب قدمهای تند زیر باران تان خیس شده. شیفته ی شال گردن های رنگارنگ دخترکان شاد پاییزم و چکمه های چرمی که به پای اولین برف قد میکشند. من یکی از این روزهای پر کلاغ و ملس را به تمام فصل های سال نمیدهم. گیرم آن روز باران نبارد. خیس که هست همه ی شهر هنوز از باران دیروز؟.. یا لااقل بوی باران فردا که پیچیده توی تمامِ شهر؟ پ.ن: شده چسبی، برچسبی از جایی بکَنی و بخواهی بچسبانی اش جای دیگری یا اصلا همانجا و نشود؟ دیده ای تا دستت را برمیداری از رویش هی میافتد؟ فهمیده ای دیگر اصلا چسب نیست؟ حکایت تمام این روزهای من شده این.