نيستم سرو كه پا در گلم آزاد كنيد - 14 ارديبهشت
صف طولاني نان بربري برشته ي هشت و نيم صبح سر ايرانشهر، من را قدر تمام صبح هاي زندگي ام مشتاق صبحانه خوردن ميكند. ميز ساده ي صبحانه اي كه با مريم مي چينيم و دعوتي كه از همه ميكنيم و پنير تبريزي كه فقط لبنياتي دم خانه ي ما دارد انگار و چايي كه فقط آبدارچي ما بلد است دم كند توي آن قوري قدر كتري اي كه مرد ميخواهد بلند كردنش از روي كتري و كج كردنش روي ليوان زرد بزرگ خودم و سفيد بزرگ مريم و دوباره صاف كردنش و روي كتري گذاشتنش! و بعد از اين همه، تازه صبح من شروع ميشود. صبحي كه لابلاي تمام صبح هاي بي هيجان تا به امرزوم، دوستش دارم. صبحي كه دوست ندارم ظهر شود و ظهري كه خوش ندارم برسد به غروب. كار نصفه نيمه ي اين روزهاي من، بقول رفيقي عين تفريح است. اين تجربه ي تازه ي تا به حال نداشته ي دوست داشتني، اين آرزوي غرق شدن لابلاي متن و عكس و خبر و ترجمه و كتاب و غيره، كه حالا ميرود به واقعيت بپيوندد! ببين چه همه معلوم است اين ذوقي كه رفته زير پوست تنم! كنار همه ي اينها بردار و كلاس هاي تدريس روزهاي فرد را بگذار جايي حوالي ساعت پنج و شش، لاي كوچه پس كوچه هاي پر درخت هدايت. من ِ عاشق تدريس و نوشتن و شعر و دفترروزنامه، اين روزها شعر نداشتم فقط، كه از امروز دارم! آقاي همكار يك بيدل گذاشته روي ميز و يك اخوان. صبح به صبح يك مشت قرص نعنا كه ميريزد توي مشتم، آنقدر بر و بر نگاهش ميكنم كه گوشي هدفون لب تاپش را ميدهد بگذارم لاي لاله ي گوش هاي خودم. حالا نامجو آنقدر بيدل را بلند ميخواند كه روح اخوان هم شاد ميشود حتي.
Labels: مستانه
[ 13:35 ] [
]