ویرگول
 دمی وقف، کمی صبر ... غمی هست


[ خانه | پست الکترونيک | ATOM | RSS ]

Saturday, August 15, 2009

به نام آفتاب - 24 مرداد

شبي كه اين همه بغض هست و اشك، صبح نمي شود. فردا، ذره ذره ي روشني آسمان دروغ است. باور نميكنم اين همه كه سياه است امشب، سحر سپيد شود. حجم نوراني بزرگي كه فردا چشمهاي تازه به خواب رفته ام را ميآزارد، دروغ بزرگ و گرمي ست به نام آفتاب. نه بيشتر. امشب، پلك هايم سبكتر از هر شب ديگري باز مانده اند، توي گلويم اما چيزي سنگيني ميكند. بغض نيست. تمام بغضم را اشك ريخته ام. يك چيزي شبيه "حرفي كه فرو خورده باشي" راه نفسم را تنگ كرده. با هر نفس، تمام تنم تقلا ميكند. بي اختيار لبهايم روي هم فشرده ميشوند و چيزي ته دلم آرام آرام ... نميدانم چه ميشود، هر از گاهي اشك ها دست به دست هم حلقه ميزنند پشت پلك و حالا فقط يك چشم بر هم زدن كافي ست كه ردّ اشك روي گونه ام را با سر انگشت، دنبال و خودم را لابلاي هاي هاي گريه هام تمام كنم. وسط تاريكي شبي كه اين همه هول دارد و هراس، به هر صدايي دلم هزار راه ميرود، برنميگردد. فردا كسي صبح بخير نگويد. فردا را اگر روشن ببينم، چشمهايم به تاريكي امشب عادت كرده است لابد. وگرنه كدام روشنايي؟ كدام صبح؟

Labels:


[ 02:00 ] [ ]

October 2006 | November 2006 | December 2006 | January 2007 | March 2007 | April 2007 | May 2007 | July 2007 | August 2007 | September 2007 | October 2007 | November 2007 | January 2008 | June 2008 | July 2008 | August 2008 | September 2008 | October 2008 | November 2008 | December 2008 | February 2009 | March 2009 | April 2009 | May 2009 | June 2009 | July 2009 | August 2009 | September 2009 | November 2009 | December 2009 | January 2010 | February 2010 | March 2010 | May 2010 | July 2010 | September 2010 |