فردا دوباره پاييز ميشه باز - 31 مرداد
ماه باريكي كه روي يك پشت بامهاي بلندي با چشمهاي مسلح امشب رؤيت شده را من كه با اين چشمهاي بي سلاح نمي بينم، اما لابد ايستاده بالاي سرم كه بنويسم و بروم بخوابم و بيايد پايين نوشته ام را بخواند و برود بخوابد خورشيد بيايد بتابد. سلاح چشمهاي من تو مي داني چيست. مرده شور سلاحي را ببرد كه تار ميكند چشم را جاي اينكه شفاف تر كند. روزهايي توي زندگي هست كه هرچي شبهايش فكر ميكني اين روزها داري چه غلطي ميكني، به نتيجه نميرسي كه نميرسي و بالعكس. گذاشته ام ستار "خانه به دوش"اش را آرام كه كسي بيدار نشود بخواند. بنان بنده ي خدا ايستاده نوبتش شود. نميشود. چون من ستار را توي لوپ انداخته ام و باز هم بالعكس. يك وقت هايي هست كه آدم معلوم نيست دقيقن چه مرگش است. ولي تقريبن كه معلوم هست. آدم دلش گاهي سفر ميخواهد. و سفر يعني ميروم كه لااقل چند روزي نباشم. بر كه ميگردم قول ميدهم از دريا بنويسم. و از بوي چوب نيم سوخته توي جنگل هاي بكر. قول ميدهم از ساحلي بنويسم كه جاي همه مان بدجوري خاليست توي شبهاش.
اين پيرمرد كوچه ي ما، درست سه و نيم صبح كه شروع ميكند جارو كردن برگهايي كه انگار كف دل من ريخته اند، دلم هواي پاييز ميكند. صبر كن پاييز برسد. تلافي تمام اين تابستان تلخ، زير باران تند آبان آنقدر بلند بلند ميخنديم و ميدويم كه آسمان هوس كند به زمين برسد. آنوقت مينشينيم پاهايمان را دراز ميكنيم آسمان برايمان حرف بزند از ماه. اصلن ماه را هم صدا ميكنيم بيايد. صبر كن پاييز برسد. صبر كن من بگردم.
Labels: مستانه
[ 03:10 ] [
]