سفرنامه - دوم آذر
به خواست بعضي از رفقاسعي ميكنم هردوسه روز يكبار بخشي از سفرنامه لبنان را روي صفحه بياورم. باشد كه مقبول اهل نظر و سفر بيافتد. سفرنامه ي كامل همراه با عكس را هم ميتوانيد توي آخرين شماره ي همشهري داستان بخوانيد. همين.
به سوي جنوب - قسمت اول
اواخر مهرماه امسال با یک گروه سي نفره از اهالی هنر عازم سوریه شدیم. بعد از سه روز اقامتِ همراه با زیارت در دمشق، شش ساعت راه با اتوبوس رفتیم تا جایی حوالی "حلب" محل جنگ صفین را ببینیم و مزار "عمار" را هم زیارت کنیم. بعد، از شمال لبنان وارد این کشور شدیم، چهار روز در محله ی شیعه نشین "ضاحیه" در بیروت ماندیم و حالا، صبح هشتمین روز سفر می رویم که جنوب لبنان را ببینیم.
روي نقشه، مي شود 144 تا لبنان توي ايران جا داد! از شرق و شمال، با سوريه همسايه ست و از غرب با مديترانه. جنوبش مي رسد به فلسطين ِ سالهاي سال است: اشغالي. بيروت، از بالا و پايين لبنان به يك فاصله ست و ساحل دارد. شانه به شانه ي دريا به سمت جنوب كه بروي، مديترانه از راست، همراهت مي آيد.
"باقر" و "علي احمد" از موسسه ي فرهنگي "رسالات" لبنان همراه مان هستند. باقر ايران بوده و فارسي مي داند ولي با علي احمد بايد انگليسي حرف بزني اگر عربي نمي فهمي. هر دو بیست و هفت هشت ساله و پر از حرف هاي نو. باقر به قول خودش مثل باقی مردهای لبنانی، خوش پوش است و با آن قدوهیکل لازم نیست خودش بگوید با یک ضربه ی مشت، آدم می کشد! همیشه سیگار دستش هست. روشن یا خاموش. برعکس، علی احمد جثه ی ریزتری دارد و باهم ترکیب جالبی می سازند. علی مدام عکس "ساجد" چهارساله اش را توی موبایل نشان مان می دهد و از خانمش "سارا" می گوید. هردوی شان یک عالمه حرف دارند و با فاصله ی سه ساله شان از جنگ، دارند به معنی واقعی کلمه "زندگی" می کنند. و این زنده بودن و امید و آرامش در عین هیجان را می شود توی تمام مردم لبنان دید. مي گويند شما اولين گروهي هستيد كه با این تعداد و همه جوان، آمده ايد جنوب لبنان را ببینید.
صبح جمعه با اتوبوسی که راننده اش از دمشق، شده نفر سی و یکم گروه، راه میافتیم سمت جنوب. علی احمد مدام با تلفن صحبت می کند. دو تا ماشین از پشت اتوبوس همراهمان می آیند. بچه ها مثل همیشه دیر آماده شده اند و دیر حرکت می کنیم. باقر حریف مان نمی شود و فقط از این همه تنبلی و بی خیالی ما حرص می خورد. همان اول راه با تاسف بسیاری می گوید چون دیر شده، "ناقورا" را از برنامه حذف می کنیم. ولی من تأسفی توی بچه ها نمی بینم.
شنيده ايم جنوب، يعني صور و صيدا و ناقورا. همه ش توي ذهنم تصويري از اهواز و شلمچه و طلائيه ي خودمان است. ساعت، 10 صبح را كه رد مي كند، ما بيروت را رد كرده ايم. فاصله اي بين شهرهاي شان نيست. انگار به هم فشرده شده باشند. اين يكي تمام نشده، بعدي شروع مي شود. و مرز ميان روستاها را گم مي كنم. و "روستا" كه مي گويم نه كه شبيه دهات ايران باشد. نه. اينجا روستا يعني يك جاي وسيع سبز، با يك عالمه بلندي و دره هاي سبزتر، و خانه هاي ويلايي. که شیروانی آجری دارند و دیوارهای سفید. به طرف جنوب كه مي رويم، سمت راست مان، شايد يك كيلومتر راه تا درياست. فاصله ي جاده تا ساحل، همه مزرعه ي موز است و لا به لاي زمين هاي زراعي، خانه ي –لابد- صاحب مزرعه. خانه ها از هم خيلي فاصله دارند و اين يعني هر صاحب خانه اي اينجا براي خودش يك پا فئودال است! سمت چپ، يعني شرق، يك كلاردشت بزرگ مي بيني! جنگل هاي انبوه و تپه هاي سبز. با همان خانه هاي ويلايي. می رسیم به یک شهر ساحلی به اسم "انصاريه". سال 1996، يك گروه 16نفري نيروهاي ويژه ي اسرائيلي از راه دريا ميآيند انصاريه تا يكي از رهبرهاي حزب الله لبنان را گروگان بگيرند ولي هر 16 تا كشته ميشوند.
Labels: سفرنامه
[ 17:31 ] [
]