عاشورا
دلت عاشورا که باشد، لابد تمام محرم، قلم دست گرفتن حرام میشود و عدل، ظهر عاشورا نوشتنت میگرد. از ظهر گذشته حالا. بگو آخرین سلام را با علم های چند تیغه شان بدهند وُ تمام. بگو کتل های بلندشان را بگذارند زمين. که هرچه تیغ شمشیر وُ بلندی وُ والایی، ساعتی ست سلام داده وُ بر زمین افتاده. بگو ديگر طبل نكوبند. خبر، رساتر از صدای طبل ها وُ سنج هاشتان به گوش تمام جهان رسیده. این همه دل که بیتاب را به صدای بم پوسته ی طبل های تهی تان نلرزانید. بگو مغازه ها شمع هایشان را حراج کنند. تمام دیوارهای آجری وُ جدول های خیابان های شهر منتظرند. بعد از جماعت صلات ظهر تا غروبی که دلخوش غریبانه بودنش نشسته ایم، چه کنیم؟ گیرم تمام شمع ها را هم گذاشتیم روی مقوا که اشک شمع، دست هایمان را نسوزاند. با دلی که قطره قطره روی تمام وجودمان آب میشود چه کنیم؟ دلت عاشورا که باشد، توی هوای سرد دی، هی عرق میریزی وُ باران بزند، تشنه تر میشوی. سایه میسوزاندت وُ زیر آفتاب هم میلرزی. معلوم نیست چه مرگت شده. معمولا کار از کار که میگذرد، همه چیز به هم میپیچد. آفتاب میرود به سمت مغرب سر خم کند از شرم و کار، ساعتی ست از کار گذشته. یکی که صداش میرسد بگوید علی آفتاب را برگرداند وسط آسمانی که پیدا نیست چرا تاریک شده بی هیچ ابری سر ظهر. آفتاب دارد از دست میرود غروب کند...
Labels: مستانه
[ 11:02 ] [
]