ویرگول
 دمی وقف، کمی صبر ... غمی هست


[ خانه | پست الکترونيک | ATOM | RSS ]

Saturday, June 28, 2008

عمق
غروب جمعه و دل تنگ و مرمرهای سفید حیاط خانه ی پدربزرگ ، باز دلم را هوایی نمازهای ناب سفر میکند.. روی تکه ای از زمین، درست زیر پای لکه های خاکستری ابر در آبیِ آسمانی که میرود سیاه شود، می ایستم.. سایه ی سنگین درخت هزارشاخه ی خرمالو با تمام میوه های هنوز سبز و سختش، وسط زلال حوضی افتاده ست که چراغ هاش، انتهای عمق آب، امشب ادای عکس ماه را که درمیاورند، ماهی ها، سیاه و سرخ و سفید، از خنده می میرند.. گل های سرخِ شمعدانی های سبز ِ گلدان های سفید، دور باغچه انگار حصاری رنگ رنگ باشند دور دسته دسته چمن های نورسته به دستهای خسته ی مادربزرگ.. آنطرف تر درخت مو ی جوانی، سربه زیر، دختران نورسیده ی بوته های بیتاب و شاداب رُز را می پاید.. پدربزرگ زمین و باغچه را که آب میدهد، بوی خاک خیس، دل تنگم را باز که نمیکند هیچ، یاد آن روزهایی میاندازدم که تازه تازه خدا داشت من و تو را از آب و خاک میساخت.. خودم با همین چشمهایی که تو میدانی چه رنگ اند، دیدم از یک مشت خاک آفریدمان..
من امشب ماه م را گم کرده ام.. پیش تو نیست؟


[ 00:46 ] [ ]

Wednesday, June 25, 2008

کاش
دوهفته ای که رفت، کمی شبیه چهارده روز سفر بود...
سعی از صفای مکه تا مروه ی مدینه.. طواف دور حجم سیاه تهی.. ستون های شماره دار مسجد و کفشداری هاش.. روی فرش های سبز زمینی از بهشت.. صفای خلوت با قرآن های جلد لاجوردی و صفحات فیروزه ای.. اذان ناب و حمدهای بیتاب.. نمازهای مسجد مدینه، دست به سینه.. سر روی سنگ های صاف و سرد مسجد.. دوقدم مانده تا قبله.. تکیه به دیوار رو به روی مستجار.. آشتی مدام گونه های تر و سنگ های سفید مرمر.. لمس شرم آمیز دست های پر از گناه و پارچه ی بلند سیاه.. این طرف، آینه ی نگاه زنگارگرفته ای به گنبد زمرّد، گره خورده... ؛
حالا دوباره به حرف و عکسی از سفر، عجیب دلم تنگ میشود..
پ.ن. دنیای غریبی ست. آنقدر که با خودت هم غریبه میشوی


[ 18:25 ] [ ]

Tuesday, June 17, 2008

بعد
(شعرهای داخل " " از من نیست، مابقی هم که اصلاً شعر نیست.)

...
جسم، بیجان؛ جان به لب، لب ها خموش
چشم، پرخون؛ خون به دل، دل در خروش

دست، بسته؛ پای، خسته؛ هوش، منگ
گونه گلگون، دیده جیحون، سینه تنگ

مست و مبهوت و ملول و مسخ و مات
لاابالی، لوچ، لولی، لنگ و لات!

بیقرار، آسیمه سر، آشفته حال
سر پر از سودا و فکر و قیل و قال

عقل، بازی خورده ی دست جنون
روح، از زندان تنگ تن، برون

دستها لرزان، نفس در سینه حبس
دل، سراسر اضطراب و هول و ترس

قلب، همچون کوه اندوه و الم
بر رفیعش رایت حسرت، علم

اشک، پنهان پشت پلکم حلقه زد
ماه، در دریای چشمم غرق ِ مد

بغض، چون سدّی سر ِ مجرای نای
وای از آوار سد، صدبار وای!

غم به سنگ خاره ای، بغضم شکست
خُرد شد، خاکش به روی دل نشست

چشم، تار؛ آوار، سنگین؛ سنگ، مفت!
گردِ دل را با نمی از اشک، رُفت

سوخت جان، افروخت دل، لرزید لب
باخت رنگ از روی، تن در تاب و تب

حک شدند انگار بر لوح دلم
یا که آغشته ست با یادش گـِلم؟

شاهدم باش اشک، شب، دفتر، قلم!
حرفهای مُهر خورده در دلم!

هان، شمایی که دلم را سوختید!
ساختن را کی به من آموختید؟

ساختن را از زمان آموختم
نیمه شب هایی که در تب سوختم

سوختم، خاکسترم بر باد رفت
خاطراتم هم چو من از یاد رفت


امشب اما دارم از وادی غم
بی تمام خاطراتم میروم

میروم آنجا که جان جولان دهد
نی برای تکه ای نان جان دهد

دل هوای صحبت جان کرده است
باز هم اسباب عشق آماده است

بیقرار آشفته دل دیوانه مست
آخ عجب حال خوشی داده ست دست!

....

Labels:


[ 18:01 ] [ ]

October 2006 | November 2006 | December 2006 | January 2007 | March 2007 | April 2007 | May 2007 | July 2007 | August 2007 | September 2007 | October 2007 | November 2007 | January 2008 | June 2008 | July 2008 | August 2008 | September 2008 | October 2008 | November 2008 | December 2008 | February 2009 | March 2009 | April 2009 | May 2009 | June 2009 | July 2009 | August 2009 | September 2009 | November 2009 | December 2009 | January 2010 | February 2010 | March 2010 | May 2010 | July 2010 | September 2010 |