عمق
غروب جمعه و دل تنگ و مرمرهای سفید حیاط خانه ی پدربزرگ ، باز دلم را هوایی نمازهای ناب سفر میکند.. روی تکه ای از زمین، درست زیر پای لکه های خاکستری ابر در آبیِ آسمانی که میرود سیاه شود، می ایستم.. سایه ی سنگین درخت هزارشاخه ی خرمالو با تمام میوه های هنوز سبز و سختش، وسط زلال حوضی افتاده ست که چراغ هاش، انتهای عمق آب، امشب ادای عکس ماه را که درمیاورند، ماهی ها، سیاه و سرخ و سفید، از خنده می میرند.. گل های سرخِ شمعدانی های سبز ِ گلدان های سفید، دور باغچه انگار حصاری رنگ رنگ باشند دور دسته دسته چمن های نورسته به دستهای خسته ی مادربزرگ.. آنطرف تر درخت مو ی جوانی، سربه زیر، دختران نورسیده ی بوته های بیتاب و شاداب رُز را می پاید.. پدربزرگ زمین و باغچه را که آب میدهد، بوی خاک خیس، دل تنگم را باز که نمیکند هیچ، یاد آن روزهایی میاندازدم که تازه تازه خدا داشت من و تو را از آب و خاک میساخت.. خودم با همین چشمهایی که تو میدانی چه رنگ اند، دیدم از یک مشت خاک آفریدمان.. من امشب ماه م را گم کرده ام.. پیش تو نیست؟
کاش
دوهفته ای که رفت، کمی شبیه چهارده روز سفر بود... سعی از صفای مکه تا مروه ی مدینه.. طواف دور حجم سیاه تهی.. ستون های شماره دار مسجد و کفشداری هاش.. روی فرش های سبز زمینی از بهشت.. صفای خلوت با قرآن های جلد لاجوردی و صفحات فیروزه ای.. اذان ناب و حمدهای بیتاب.. نمازهای مسجد مدینه، دست به سینه.. سر روی سنگ های صاف و سرد مسجد.. دوقدم مانده تا قبله.. تکیه به دیوار رو به روی مستجار.. آشتی مدام گونه های تر و سنگ های سفید مرمر.. لمس شرم آمیز دست های پر از گناه و پارچه ی بلند سیاه.. این طرف، آینه ی نگاه زنگارگرفته ای به گنبد زمرّد، گره خورده... ؛ حالا دوباره به حرف و عکسی از سفر، عجیب دلم تنگ میشود.. پ.ن. دنیای غریبی ست. آنقدر که با خودت هم غریبه میشوی