ویرگول
 دمی وقف، کمی صبر ... غمی هست


[ خانه | پست الکترونيک | ATOM | RSS ]

Tuesday, June 23, 2009

حوالي تكبير هايي كه بيداد ميكنند - 3 تير

يكي به اين مردم بگويد اين همه الله اكبر هاي شان را از ته دل نگويند. من طاقت ندارم. اين همه با صوت كه ميخوانند اين دو كلمه را، ديگر دل توي دلم نمي مانـَد. امشب پاي پشت بام رفتن نداشتم. ايستادم پاي پنجره، تمام تنم لرزيد. دومين الله اكبر كه دست اولي را گرفت و بالا رفت، بغض كردم. صدا ها كه به هم پيچيد و تمام آسمان محل، گلدسته ي مسجد شد، بغضم شكست. دلم هم. آمدم فرياد بزنم، اشك هام سرازير شد. خواستم داد بزنم، صورتم خيس خيس شده بود. حالا فقط يك نسيم كم داشتم هوايي ام كند، كه وزيد. من الله اكبر هاي تان را كه ميشنوم، شعر گفتنم مي گيرد. نوشتنم مي آيد. مني كه اين همه وقت دست به قلم نبودم، حالا سرتاپا قلم شده ام. جوهرم صداي ناب تكبير شماست، ورق هام، تمام آسمان شب هايي كه با صدايتان شبيه صبح ميشود. اذان كدام نماز را اين همه بليغ فرياد ميزنيد كه بي اختيار پشت سرتان قامت مي بندم؟ وقت كدام فريضه شده ست كه اين همه پرشور خدا را به كبريايي اش ميخوانيد؟ هيچ حواستان بود امشب الله اكبر هاي تان بوي خون ميداد؟ هر شب ساعت از ده كه ميگذرد من از بوي تكبير مست ميشوم. بگو نگذرند اين دقيقه هاي شور. بگو بايستد زمان همين جا: حوالي تكبير هايي كه بيداد ميكنند. آسمان بدجوري عادت كرده به فريادهاي شبانه مان. ما هم به آسماني كه اين همه ساكت ايستاده است. بگو زمين ترك كند عادت چرخيدنش را به احترام اين همه شور. من اگر جاي ماه بودم، تمام اين شب ها بدر ميشدم.

Labels:


[ 22:45 ] [ ]

Friday, June 19, 2009

خوش به حال آسمان - 29 خرداد
ببخشيد اجازه هست دلمان اين روزها كمي بگيرد؟ ميشود بغض كنيم آرام؟‌ بي صدا؟ ميشود از شما اجازه بگيريم و بدهيم به اشك هايي كه پشت پلك هاي مان حلقه زده اند؟ كه آرام، بي شعار و فرياد، بريزند روي گونه هايي كه قول ميدهند زياد سرخ نشوند از شرم وقاحت اين روزهاي تان؟ يا براي همين دوسه قطره اشك هم بايد منتظر مجوز ماند؟ ببخشيد، مسخره ست، ولي اجازه هست دلمان براي دليوري اس ام اس هايمان تنگ شود؟ براي تماس هاي شبانه چطور؟ براي تك زنگ هايي كه خودش يك عالمه حرف بود. اجازه هست "ما"ي عاشق شب، اين شب هاي هول و هراس و بيخبري را ديگر نخواهيم؟‌ اجازه هست عقربه هاي ساعت كه صاف كنار هم مي ايستند، دلمان بخواهد خبر از رفيقي بگيريم كه پيدا نيست كجاست؟ اجازه هست بميريم از نگراني براي دوستاني كه هر لحظه ممكن است ديگر سالم نمانده باشند؟‌ ببخشيد، اجازه هست دلمان بخواهد آرام بگيرد؟ اجازه هست دلمان اين روزها كمي بگيرد از فريبي كه همه خورده اند؟ اجازه هست دلمان را خوش كنيم به اينكه اين روزها هرچقدر هم كه آخرش هيچ اتفاق خوشايندي نيفتد؛ باز هم روزهاي آغازين "حركت"ي ست كه ميخواهيم؟ ببخشيد، من دارم بي اجازه اشك ميريزم اين روزها و شب ها. گفته باشم.

Labels: ,


[ 17:50 ] [ ]

Thursday, June 11, 2009

سر اومد زمستون - 21 خرداد
اهل سیاست اگر هم بوده ام، این صفحه را به سیاست سیاه نکرده ام هیچوقت. حالا میخواهم سبزش کنم. خیلی سر در نمیاورم از بازی این روزها، ولی خوب میدانم این "شور" را دوست دارم. حالا محض خاطر "آمدن" هر کسی که میخواهد باشد. و خوب تر میدانم که به قدم های "هر"کسی هم شور به پا نمیشود. من این دستبند های سبز دور مچ های دست شما مردم شهر را دوست دارم، شال های سبز همه ی دخترکان بهار را هم. اگر بنویسم چراغ های سبز و برگ درخت ها هم شادم میکند، دروغ نگفته ام.. همین که بعد از این همه وقت، دور هم جمع شده ایم و دست هایمان را مشت کرده ایم برای من و امثال من بس است. گیرم آخر بازی همه ی دست ها پوچ دربیایند، من که گل نمیخواهم وسط این همه بهار. من همین نگاه ها را میخواهم که به هم میخندند، همین "امید"ی که انگار گلی هم هست. بس نیست همین ذره ای شور که هست؟ بعد از این همه رخوت و دلزدگی و ملال؟


[ 15:56 ] [ ]

Sunday, June 07, 2009

برسد به دست جناب ميرحسين موسوي - 17 خرداد
آقاي موسوي اين روزها عزيزتر از قبل! من از شما يك دنيا ممنونم كه خطيب و سخنور چندان توانايي نيستي!
من از تمام كلمه هايي كه هي از ميان ذهن و زبانت ميروند و نمي مانند كه بگويي شان هم متشكرم. من اصلن عاشق همين "كلمه كم آوردن"هاي شما شده ام! همين كه طومار طومار حرف نداري بزني براي مان، يعني لابد آمده اي همينطور آرام و سر به زير و محجوب، به داد مردمي برسي كه به شرافت تو قسم، از اين همه حرافي و نطق و وعظ سخنوران اديب ِ تمام اين سالها خسته شده اند. من دلم ميخواهد وسط اين همه حرف، يكي هم باشد كه خيلي حرف بلد نباشد بزند. كه جواب آماده توي آستينش نداشته باشد. حتي اگر "كار"ي هم نكرد، نكرد. باوركن آقاي موسوي متين! شايد ما حاميان تو، دلمان ميخواست كنار تمام حُسن هايي كه داري، خوب هم حرف ميزدي و بهانه دست ابلهاني كه به سخره ات گرفته اند نميدادي، اما؛ خوب ميدانيم تو در پسِ هزار پرده حجب و ادب ايستاده اي كه صدايت به گوش هاي شان نميرسد. خوب ميدانيم در برابر حرافي مخالفانت كافيست يكي از اين پرده ها را – نه مثل آنهايي كه هزارتايش را يكجا دريده اند، نه- فقط كافيست يكي از آن پرده هايي كه در پس شان ايستاده اي را كمي كنار بزني. ولي تو ميداني تمام عزتت به همين پرده نشيني هاست. من شيفته ي همين سكوت هاي تو ام. سكوت هايي كه پر از حرف است و بغض. حرفهايي نه از جنس گفتن وشنيدن. و بغض هايي نه از جنس اشك. كه از تبارِ فروخوردن، و هنوز كه هنوز است: ايستادن. آقاي موسوي ِ حتي روزهاي بعد از انتخابات هم با هر نتيجه اي عزيز! من به عدد تمام ثانيه هاي سكوت و سر به زيري تو، از تو ممنونم. براي همين خرده امتنان هاي ما هم كه شده، هميشه بمان ·

Labels:


[ 02:34 ] [ ]

October 2006 | November 2006 | December 2006 | January 2007 | March 2007 | April 2007 | May 2007 | July 2007 | August 2007 | September 2007 | October 2007 | November 2007 | January 2008 | June 2008 | July 2008 | August 2008 | September 2008 | October 2008 | November 2008 | December 2008 | February 2009 | March 2009 | April 2009 | May 2009 | June 2009 | July 2009 | August 2009 | September 2009 | November 2009 | December 2009 | January 2010 | February 2010 | March 2010 | May 2010 | July 2010 | September 2010 |