ویرگول
 دمی وقف، کمی صبر ... غمی هست


[ خانه | پست الکترونيک | ATOM | RSS ]

Thursday, July 23, 2009

تابستان خود را چگونه ميگذرانيم يا اي گنبد گيتي اي دماوند - يكم مرداد

سه تا ماشين شديم. رفتيم دماوند. توي پاركينگ با ماشين، درجا بيست سي دور چرخيديم، وقتي وايساديم، پاركينگ بود كه هفت هشت دوري دور ما چرخيد. از ما و پاركينگ بعيد بود. ويلا بود. باغ بود. تاب خورديم و راني هلو. روي فرش صورتي بزرگ هال يك عالمه زديم و خوانديم و رقصيدند و چرخيديم دور ميز گردي كه خيلي ازش ممنونيم كه آن وسط بود و گرد بود و روش يك عالمه شيريني و آجيل و تخمه و گيلاس و هلو و آلو بود. تولد گرفتيم. كيك را زديم توي صورت تولدصاحاب. ما بقيه ي كيك را با اكراه خورديم، تولدصاحاب، كيك هاي روي صورتش را با انگشت. ده نفر بوديم. هفت تامان شوهر نداشتيم/نداريم، شيش تامان دماغ ِعمل شده داشتند/دارند. حالا تو هي شيش و هفت را جمع كن بپرس چرا بيشتر از ده شد؟ يكي از شوهردار ها دماغش مال خودش بود و اين يعني سه تا دماغ طبيعي ِ نه لزومن بزرگ و بي ريخت ِ ديگر جمع مال سه تا از مجردها بود. تازه مريمي كه 10 تومن داده براي عمل نيامده بود تا دماغ هاي عمل شده هم هفت تا باشند. بعد اينها اصلن مهم نيست. مهم خوش گذشتنه بود. اينقدر خوش ميگذشت كه هي وسط خوش گذشتن نگران خراب شدن حال خوش مان بوديم. هي منتظر يك اتفاق بد بوديم. نيفتاد اما. انگار كه بايد حتمن از دماغ مان دربيايد اين همه كه خنديديم، زديم، خوانديم، رقصيدند، چرخيديم، خورديم، پنتاميم* بازي كرديم. بعد اگر فكر كرديد ميگويم تان سوژه ي پنتاميم ها چي بود سخت در اشتباهيد. مثلن يكيش "زن احمدرضا" بود. بعد ما خيال كرديد كركر خنده بوديم؟ نخير. ما كف زمين بوديم از غش خنده. نه به خاطر زن احمدرضا. كه به خاطر همان هايي كه نميگويم. ها! جنازه بوديم و خوابمان نمي برد. تا صبح بيدار بوديم. اذان شد، جوجه خوردند. آفتاب زد. نخوابيديم كه. بيهوش شديم. قبل خواب قرار شد اگر فلان كار را داشتيم، يك را بگيريم، بهمان چيز را خواستيم، دو را بزنيم. نيكو روي اعصاب بود. هتل بود. ميز صبحانه با تمام چيزهايي كه رويش بود خيلي سعي كرد شرمنده مان كند. شرمنده نشديم. برگه هاي كالباس ِ روي ورقه هاي پنير روي نان هاي مخصوص، مأمور بودند حس و حال صبحانه هاي هتل هاي خيلي ستاره دار را تداعي كنند. مأموريت با موفقيت تمام انجام شد. نان ها و كالباس ها و پنيرها ترفيع درجه گرفتند. هي روي كاناپه بزرگه لم داديم و درباره ي الي شديم. مهسا آن شب كه خواستگار ايراني ش را چاي ميداد، پس فرداش برميگشت قلب سانفرانسيسكو كه سال بعد همين موقع دندانپزشك شود با شهريه ي سالي صدهزارتا دلار. يعني دندانپزشك شدن برايش شيرين 700هزار تا آب خورده. بعد لابد باباي مهسا هي آب را با قند شيرين كرده خورده اين هفت سال. و تو چه ميداني 700هزارتا يعني چقدر. مهسا اينها تمام وسايل آنتيك خانه ي ايران شان را شيپينگ كرده اند ينگه دنيا. با كشتي نفرستاده اند ها، شيپينگ كرده اند. با لهجه ي امريكن. شيرين ِ ويلاصاحاب را دو دفعه با يك لباس نديديم. تاپ بود كه هي عوض ميشد روي تنش. تاب بود كه هي من ميخوردم و ميرفتم توي هوا. مليكا تپل شوهركرده به صاحاب گالري گل بُن ­ساي سر بوستان 2ي پاسداران و اُپيروس دارد لامصب همين اول زندگي و عروسي شان تالار فرمانيه بوده. صبا نيامد چون با آقاي دكترش رفته بود اتريش جهت سمينار، باباي دكتر يك ماه است اوين آب خنك ميخورد. ليلا اينها هيأت و روضه هست خانه شان توي ولنجك. سگ هم هست. منافاتي هم ندارد. مكافات ولي دارد. فكر كن سگه هي بدود وسط روضه. سارا با ر‍ژيم دكتر آلمانش توي سه سال 70 كيلو كم كرده. الگوي اراده و همت ما و ژرمن جماعت است حالا با اين 60 كيلويي كه شده. هفتاد تقسيم بر سه نميشود اما شصت و هفتاد ميشود صدوسي. و صدوسي تا خيلي زياد است، زياد تر از 700هزارتايي كه مهسا ميريزد توي حلقوم كالج صاحاب. راستي هاني قرار بود اصلن توي سفر احساس تنهايي نكند، چون آقاي دوست هي تلفني تاكيد ميكرد كه تا آخر كنارت هستم. اينها را از اين سفر نميگفتم نمي مردم. خوابم نمي برد.

*پنتاميم همان پانتوميم نيست.فرق دارد.بايد همه روي كاناپه باشند.

Labels:


[ 00:00 ] [ ]

Tuesday, July 21, 2009

برگرد - 30 تير

شب هايي هست كه دير است، ديگر بايد بخوابي، تا همين حالا هم زيادي بيدار مانده اي، لااقل اگر نمي خوابي، ديگر دست به قلم نشو! امشب بدجوري از آن شب هاست. جاي حرفهايي كه ميزنم اينجا نيست. جاي ديگر هم نيست. اصلا جاي خود من اينجا كه هستم، نيست. وقت گفتن و نوشتن اينها هم حالا نيست. قبلا نبوده، بعدها هم نيست. يك حرفهايي هست كه نه ميشود مثل بغض فروخوردشان، نه ميشود به زبان آورد. بايد يك وقتي شبيه همين حالا، نزديك صبح، آرام گذاشت شان همين جا و تا هنوز هوا تاريك است رفت. رفت و حالا حالا ها هم برنگشت. يك حرف هايي را بايد آرام، بايد شبيه زمزمه نوشت. آرام هم بايد خواند:

دلتنگ شدن شاخ و دم ندارد. ولي تا دلت بخواهد درد دارد و بغض. اشك هم ندارد. درمان نميدانم دارد يا ندارد. بيتاب ميكند. بيتاب بوده اي؟ بيقراري اش به هيچ حالت ديگري شبيه نيست. هيچ صدايي، نوشته اي، يادي، آرامت نميكند. و تو اين ناآرامي را به هرچه آرام و قرار در جهان هست، نميدهي. دلتنگ شدن شاخ و دم ندارد. و من دلتنگ ام. آنقدر كه حواسم هست اينجا جاي اين حرف ها نيست ولي مينويسم. نوشتن از گفتن آسان تر است. ديشب نگفتم دلتنگم. امشب آرام مينويسم. تو هم آهسته بخوان. حالا برگرد سطر اول، بخوان اشك هم دارد.

Labels:


[ 01:06 ] [ ]

Thursday, July 09, 2009

براي سميه توحيدلو - 18 تير

حواست هست دير كرده اي دختر؟ خيلي وقت پيش بايد برگشته باشي عزيز. نبينم همدم آن چاهار تا ديوار شده باشي. ببينم؟ مداد و ورق ميدهند بنويسي؟ اعتراف نه. نامه بنويسي. يادداشتي چيزي. به شان گفته اي عادت به نوشتن داري؟ لوازم ِ تحرير اگر داري، براي مان تمام اين روزهايت را بنويس. بيرون كه بيايي، يك عالمه نوشته هست كه بايد بخواني شان. چند برگي هم تو براي ما بنويس. بنويس ساعت هاي كشدار زندان را چطور سر ميكني؟ سر ميشوند اصلن يا نه؟ آخر "بي همگان" انگار به سر ميشود. اينجا ولي "بي تو" به سر نميشود رفيق. حواست هست اين روزهايي كه آرام از پي هم ميروند، صبر را بدجوري شرمنده كرده اي؟ استقامت، رو به روي ماه تو زانو زده، چيزي نمانده به پايت بيافتد، سجده ات كند. راستي، سوال كه ميپرسند سكوت نكني ها سميه جان! مبادا سكوت هات هي روي هم بغض شود در گلويت. كم نيست آوار ِ شكستن بغضي كه هي فروخورده شده باشد. نبينم هي حرف آمده باشد نوك زبانت و نگفته باشي. نبينم هي كلمه رسيده باشد نوك انگشت هات و قلم دست نگرفته باشي. بنويس مجاهد! بنويس! قلم هم نداري، با سرانگشت هات روي ديوار زندان بنويس. روي هواي پاك سلول هم نوشتي، نوشتي. به خدا كه از هرچه جوهر خودكار و كربن مداد است، ماندگار تر است اينها كه تو مينويسي شان. يك روزي خط تو را باز ميخوانند. يك روز همين اوين، موزه مي شود دختر جان. و تو براي مان تمام اين روزها را تعريف ميكني. و تمام اين روزها را تعريف كه ميكني، بغض ميكني، و لابلاي بغض، لابد اشكي هم از گوشه ي چشمان نجيبت روي گونه ميلغزد. زانوانت اما مثل حالا راست ايستاده اند، نميلرزند. تمام اين روزها را تعريف كه ميكني، من نگاهم به شيارهاي موازي روي پيشاني بلند توست. تمام اين روزها را كه تعريف كردي، قول بده ديگر از شب هايش چيزي براي مان نگويي. حالا هم شب كه ميشود، بيقرار كه ميشوي، ديگر ننويس. تاريك كه ميشود اتاق، همان يك ذره نور روز كه محو ميشود، بنشين رو به قبله عزيز دل، ما را دعا كن. آنجا كه تو هستي، خدا خيلي هست. و خدا خوب حواسش هست كه دير كرده اي دختر. خيلي وقت پيش بايد برگشته باشي عزيز.

Labels:


[ 17:22 ] [ ]

Thursday, July 02, 2009

پيدا كنيدش دوباره - 11 تير

من اعتراف ميكنم كم آوردم. من غلط كردم اگر هزار بار آرزو كردم اي كاش سالهاي جنگ و انقلاب زنده بودم. اگر دلم ميخواسته وسط تظاهرات ها باشم، لابلاي همه ي آن آدمهاي سياه و سفيد توي فيلم هاي خط و خش دار انقلاب. من انكار ميكنم هر اشتياقي را به حضور در هر صحنه اي از جنگ، جبهه، جايي كه بوي خشم بدهد. گيرم به اسم دفاع. گيرم براي نجات. من اعتراف ميكنم بريده ام. من از خدا به خاطر دهه ي شصتي بودنم متشكرم. خدا ميداند كه من تاب متولد پنجاه بودن نداشته ام. حالا هربار كه دهگان سال تولدم را شش بگذارم، خدا را شكر ميكنم كه پنج نيست. كه چهار هم نيست. كاش حتي شش هم نبود. هفت بود مثلن. كه نمي فهميدم اين روزها چه ميگذرد. هشت اگر بود كه تا خود عرش ميرفتم و روي ماه خدا را مي بوسيدم. يادم هم بود آن بالا سلام مصطفي مستور را هم برسانم. بي معرفت نيستم. من فقط كم آورده ام. من اصلن شك كرده ام چيزي آورده باشم! من دلم حالايي كه فرداي همه ي آن ديروزهاي پر حادثه است، يك پناه ميخواهد. خيلي وقت است پيشاني ام روي مهر آرام نميگيرد، نگاهم روي قرآن. دلم "آرام" ميخواهد. ندارد. همين.

Labels:


[ 15:46 ] [ ]

October 2006 | November 2006 | December 2006 | January 2007 | March 2007 | April 2007 | May 2007 | July 2007 | August 2007 | September 2007 | October 2007 | November 2007 | January 2008 | June 2008 | July 2008 | August 2008 | September 2008 | October 2008 | November 2008 | December 2008 | February 2009 | March 2009 | April 2009 | May 2009 | June 2009 | July 2009 | August 2009 | September 2009 | November 2009 | December 2009 | January 2010 | February 2010 | March 2010 | May 2010 | July 2010 | September 2010 |