حرفهاي بزرگتر از دهنم - 4 شهريور
تازه دبستان بودم. اوايل دهه ي هفتاد. بايد يك متن را 13 آبان، جلوي لانه ي جاسوسي ميخواندم. لابد بايد دست هايم را هم متناسب با بالا و پايين شدن هاي متن، توي هوا مي چرخاندم. براي دانش آموزهايي كه نيامده بودند پرچم امريكا را آتش بزنند. آمده بودند "به آتش كشيده شدن" پرچم آمريكا را ببينند. براي دوربين هايي كه تقاطع مفتح و طالقاني ايستاده بودند. مني كه آن روزها مفتح و طالقاني نميشناختم، تقريبا تمام صبح هاي پنج سال دانشگاه را از همان جايي رد شدم كه يك روزي اين متن را بس كه تمرين كرده بودم، از حفظ خواندم. تمامش را يادم نيست:
... از آن روزي كه اسمم را در تقويم ها نوشتند و روزي را به نامم كردند، انگار همه ي روزها به نامم شد. شانه هايم سنگين شدند، قد كشيدم، و هزار سال بزرگتر شدم. ديگر نترسيدم كه پايم را از گليمم درازتر كنم، و نترسيدم كه حرفهاي بزرگتر از دهنم بزنم. از همان روزها بود كه فهميدم حسابِ كتاب حسابم هميشه هم درست از آب درنميايد. بعضي وقت ها جمع دوتا قلب با ايمان ميشود يك دنيا حيات و آزادگي. و ضرب دو تا مشت گره كرده ميشود دسته دسته فرياد الله اكبر. از همان روزها بود كه فهميدم بايد كتاب تاريخ مان را از اول بنويسم. واي كه چقدر ايراد و اشكال داشت. نه! هيچكدام غلط تايپي نبود، واقعا غلط بود. بايد كتاب تاريخ مان را از اول مينوشتم. تاريخي پر از نور و الله اكبر و مشتهاي گره كرده. از همان روزها بود كه تصميم گرفتم كتاب جغرافي مان را هم از اول بنويسم. جغرافيايي با مرزهايي از نور و الله اكبر و مشت هاي گره كرده..
بعد هي تا آخر، توي متن ميگفت: "پر از نور و الله و اكبر و مشت هاي گره كرده". حالا نور نيست، الله اكبر كه هست، مشت هاي گره كرده كه هست. عاشق آن جمله ام كه تويش، نميترسم پاهايم را از گليمم دراز تر كنم.
Labels: یاد
[ 01:13 ] [
]