ديگر نمي بارند - 29 شهريور
بعد از ظهري كه دانه هاي باران اين همه درشت مي شوند و ديگر نمي بارند: مشت مشت مي ريزند روي سر تمام مردم شهر؛ وقتي ديگر نم نم نيست:رگبار است؛ و تو منتظري هر آن، يكي از اين مشتها شيشه را بشكند و بيايد براي تو باز شود؛ وقتي هنوز بند نيامده اين باران سراسيمه و تمام نشده اين همه شور، كمي آن طرف تر از جايي كه تو تمام قد زير باران ايستاده اي بايد يك اتفاق خوشايندي بيافتد. از آن اتفاق هايي كه نه فقط در نوع خود، كه در تمام انواع ديگر هم منحصر به فرد اند! از همان هايي كه فقط وسط اين باران سراسيمه ي دانه درشتِ مشت مشت اتفاق ميافتند و بس. بايد درست وسط همين اشتياق و هراس، يك داستاني شروع شود، يا لااقل به اوج خود برسد. كه بعدها وقتي ميخواهي اتفاق به اين خوشايندي را با شوق تعريف كني، جاي يكي بود، يكي نبودش بگويي "آن بعدازظهري كه باران ِ سراسيمه ي دانه درشت، مشت مشت روي سر تمام مردم شهر مي ريخت... "
حالا حكايت اين روزهاي من است. همين بعد از ظهري كه بارانِ سراسيمه ي دانه درشت، مشت مشت روي سر تمام مردم شهر مي ريخت، گمانم توي يكي از همين مشت هاي بسته اي كه از آسمان ميآمد، درست كنار پاي من، اتفاق ساده ي خوشايندي افتاد زمين. و تا بند بيايد باران، من خودم را و مشتِ باز شده ي باران را و اتفاق را و همه ي هوش و حواسم را جمع كردم. خاطرم ولي جمع نيست هنوز...
Labels: مستانه
[ 17:22 ] [
]