Tuesday, September 30, 2008
9 مهر
شده یک حرفی نه که گیر کرده باشد، بی که مزاحم نفس کشیدن و حتی خندیدنت باشد بنشیند توی گلوت و نه با آبی پایین برود نه به آهی گفته شود؟ شده یک بغض ایستاده باشد صاف جلوی این همه خودداری هات؟ شده سیل اشک پشت پلک هات خیمه زد باشد که کی بی اختیار تمام تو را برملا کند؟ شده دستهات بلرزد از هول و دلت از ترس؟ دلت از تو، از یک جایی پشت میله های افقی زندان سینه ات لرزیده تا به حال؟ .. یک حرفهایی آفریده شده اند انگار که گفته شوند. که فریاد زده شوند حتی. درست وسط یکی از همین شبهایی که ماه نداردLabels: مستانه
[ 00:20 ] [
]
|
Saturday, September 27, 2008
لبیک - 6 مهر
برای من همه ی لذت صبح زودهای پاییز یعنی آن "آن"ی که زمین کمی دیگر دور خودش میچرخد و میرود که رو به آفتاب بایستد، وقتی یکهو یک پرده انگار از چشمان تو یا از روی همه ی جهان برمیدارند و همه چیز عالم خدا یک لایه روشن تر میشود، آن "لحظه"ای که پرده ی پنجره طلایی میشود. همان "دم"ی که همه طلوع صدایش میزنند. که بعدش دیگر انگار خواب به چشمهایت حرام شده باشد پلک هم نمیزنی. برای من اول و آخر پاییز جمع شده توی همین قارقار کلاغ هایی که هیچ پیدا نیست تمام بهار و تابستان کجا بوده اند. صدای آشنایی که نرم میپیچد لابلای نسیم ِ حالا دیگر خنک مهر و پا به پای برگ های سبز و نارنجی دور میزند دور ِ تن تمام چنارهای کوچه و هی همینطور که دست میکشد سر شمشادها نیم نگاهی هم به من ِ پشت پنجره دارد و میداند تمام فکر و ذکرم این روزها همین عاشقانه های پاییز است و بس. پ.ن: تازه خیلی که حال و هوای پاییز مستم کرده باشد و بزنم به لاقیدی و چشمهایم را ببندم و دهنم را باز کنم و اصلا انگار نه انگار که هر حرفی را نمیشود گفت؛ داد میزنم دلم از تمام رفقایی که دارم و ندارم، فقط یک رفیق میخواهد که بشود همراهش این "دعوت" آقای حاتمی کیا را لبیک گفت و نشست روی صندلیهای مخمل قرمز ردیف نمیدانم چندم و هی لابلای فیلم بغض کرد و بی اختیار اشک ریخت و بعد از فیلم بلند نشد همانجا چند دقیقه ای نشست و بعد تا خود خانه پیاده رفت و خفقان گرفت ..Labels: مستانه
[ 22:14 ] [
]
|
Thursday, September 25, 2008
ب - 5 مهر
هیچ دقت کردید پاییز چقدر آهسته و بی سر و صدا و نرم و نازک آمد نشست توی دل کوچه و درخت و پنجره و آسمان و زمین و اصلن همه جا؟ هیچ نگاهش کردید چه سرش را زیر انداخته بود و بالا را نگاه نمیکرد انگار شرمنده باشد بابت چیزی؟ حواستان بود چقدر محو شد خط فاصله ی میان آخرین شب شهریور و روز اول مهر؟ کفشهایش را توی راه از پا کنده بود که صدای پایش را هم نشنیدم؟ پاییز و این همه بی هیاهو آمدن؟!.. یادم باشد از مهر بنویسم. پ.ن: امشب ماه شبیه مشق های ناشیانه ی "ب" شده است، روی ورق های گلاسه، زیر جیرجیر قلمی که خوب تراشیده نشده.. آنقدر ناشیانه که نقطه اش را نگذاشته ازش رد میشوی... سحر با همین دستهای خودم شمردم آسمان چهل ستاره داشت.Labels: مستانه
[ 23:05 ] [
]
|
Thursday, September 18, 2008
وسوسه - 28 شهریور
خیلی وقت بود دستهایم را قلاب نکرده بودم به هم و نگذاشته بودم زیر سرم یک پایم را همینطور که دراز است از بالای مچ نیانداخته بودم روی آن یکی پا و زل نزده بودم به آسمانِ هنوز تاریک ِ یکی دو ساعت ِ مانده تا صبح که از لابلای شاخه های چنار کنار پنجره پیداست. پیش پای آفتاب، دلم ایوان میخواست نه از آنها که رو به کوه و دشت و دریا و جنگل است؛ از آنهایی که رو به شهر است و یک صندلی نه خیلی راحت هم خواست که از رویش بلند شوم بروم بایستم پشت نرده های ایوان و مثل بچگی هام بین آن همه نقطه های روشن، پی ِ چراغ اتاقم بگردم و با دست که نشانش دادم به کسی، یک نقطه ی دیگر را اشتباهی بگیرد و اصلن از کجا معلوم خود من اشتباه نگرفته باشم؟ این شبهایی که مفت و مسلّم از دست میدهیم شان، وسط این هوای نه هنوز پاییزی، زیر آسمان سرخ رنگی که تکلیفش با خودش روشن نیست، روی خش خش برگهایی که از هول مهر انگار روی زمین افتاده اند.. هیچ میدانی این شب ها اصلاً خلق شده اند برای پیاده گز کردن خیابانهای خلوت تهران و گپ زدن های گهگاه میان راه؟.. وگرنه این همه حس و شوق و شور و جذبه و وسوسه که یکجا ریخته توی دل این شبهای ناب از چیست؟Labels: مستانه
[ 17:05 ] [
]
|
Thursday, September 11, 2008
سفر - 21 شهریور
دلم هوای سفر کرده، از آنهایی که بیشترش را توی راهی. از آنهایی که هی بین مسیر هرجا دلت بخواهد میزنی کنار جاده. از آن جاده هایی که انگار ساخته شده اند برای این که شب باشد و تو صورتت را تکیه بدهی به پنجره و همین طور که سمت راست راه را نگاه میکنی هی این تیرهای برق روی خط تماشای تو عمود شوند. گاهی نم باران روی شیشه چند خط کج بیاندازد و برود به جاده های دیگر هم برسد. از آن سفرهایی که بنا به رسیدن نیست، آمده ای که به جاده سری بزنی، سلام کنی به تابلوهای کنار راه، دستی تکان دهی برای آسمانی که هرچه هم تند بروی ماه و ستاره هاش از بالای سرت جُم نمیخورند، انگار همسفرت باشند. دلم بدجوری هوای سفر کرده...Labels: مستانه
[ 21:13 ] [
]
|
Sunday, September 07, 2008
به برادرم - 17 شهریور
طنین خنده ی مستانه ی بعضی آدمها باید تمام خالی این دنیا را پر کند. اصلاً سقف زمین را بلند گرفته خدا که هم قدوقامت های تو راست بایستند، این ابرها سفیدند که تو دستت که به آسمان رسید روی شان هرچه دلت خواست بنویسی. افق، برای بلندنظری های امثال تو بی منتهاست. دریا محض خاطر دریادلانی چون تو این همه ژرف آفریده شده ست.. بعضی آدمها نباید حتی ترک بخورند، از شکستن که حرف میزنی، دست خودم که نیست، این دلم میلرزد... تو راست می گفتی هی فقط حرف،حرف،حرف، اما.. وقتی دست مان را بسته و دل مان را شکسته اند، تو بگو با زبانی که خسته ست اگر حرف هم نزنیم چه کنیم؟ وقتی حتی نگاه بین مان دریغ میشود.. امشب خیال شانه های سُست من، مال ِ درددل های تا سحرِ تو. ببخش اگر میلرزند..تو که میشناسی ام، تاب ِ بیتابی های تو را ندارم. دلم آنی آرام نمیگیرد. حالا تو هی بگو "ما همه خوبیم"، باور نمیکنم. اصلا دوست ندارم باور کنم با تمام غمی که لابلای سکوت از چشمهای خیس من پنهان میکنی، هنوز خوبی. بگو بدانم این همه را کجای آن دل کوچک و تنگ جا میدهی؟ .. این غروب های ناب که با غمت شب و با یادت سحر میشوند دلم را هوایی میکند.. تو راست میگفتی، هی فقط حرف.. حرف... حرف....Labels: نامه
[ 00:08 ] [
]
|