بر مدار
آفتاب از صبح بود و نبود! طلوعکی کرد و انگار دل نگران کسی یا چیزی باشد، رفت. باز برگشت و کمی نسیه تابید و دوباره محو شد، این وسط ابر هم بازیش گرفته بود، سر به سرش میگذاشت، خورشید اما اصلا اینجا نبود. نمیدانم هی کجا میرفت و برمیگشت اما جای دوری نبود. یک پاش در آسمان بود و پای دیگرش ... خلاصه حال سفت تابیدن نداشت، هیچ دل به کار نداد، زندگیش امروز توی آسمان نگذشت، اصلا امروزش نمیگذشت لامصب! از صبح منتظر غروب بود، منع ش اگر نمیکردی همان صبح جای طلوع، غروب کرده بود و رفته بود. امروز خورشید همیشگی نبود، یک خورشید دیگری شده بود، اما حالا دیگر همان هم نیست. رفته و این بار طوری برمیگردد که فقط تندی غروب کند و برود، نمیدانم کجا ... اتاق سرد شده، لای پنجره باز است، روی زمین تکیه داده ام به تخت و پاهام را جمع کرده ام، زانوها و دوآرنجم سخت به هم پیچیده اند و من هم پيچيده ام در خودم، و در افکارم، گذشته ام، حالم، احوالم، فردام! خیره به خورشیدی مانده ام که امروز لحظه ای ساکن نایستاد که صدایش کنم. بشنود، سویم برگردد و به حرفم گوش دهد، کمی حاشیه بروم، مدحش را بلند جار بزنم، و بعد کمی سکوت کنم و سرم را پایین بیندازم و بفهمد چیزی میخواهم! کمی ناز کنم و نه خیلی ارزان بفروشم و بخرد و حالا بخواهم فردا اجازه دهد، صبح بجایش من طلوع کنم، نماند که دمی بگویمش فردا نیا! نباش، نتاب، نسوز، طلوع صبحت با من، به یگانگی ات قسم آدینه ی فردا خودم خورشید میشوم، قول میدهم بعد نماز صبح خوابم نبرد، تو فقط یک نوک پا بعد از اذان بیا پایین و دستم را بگیر، بلندم کن، بنشانم سرجای خودت، روی مدار، باقیش را بلدم، مدتی ست زندگیم شده تحصیل در کلاس چرخش تو! طلوع تا غروب هر روز خیره نگاهت کرده ام. بی نظیری! تو فقط فردا طلوع که کردم، برو! خوب بلدم؛ اذان ظهر که از بالاترین گلدسته به گوشم رسید، عقربه ها را ایستاده، جفت؛ و همه سایه ها را صفر میکنم، حالا کمکم پایین میآیم، نماند که بگویمش فردا، جمعه، من، خورشید خواهم شد، خواهم تابید، بهتر از هر روزِ تو حتی! فقط اجازه بده یک فردا که خورشیدم، غروب نکنم. تو هم برای غروب نیا، میخواهم همان جا لبه ی تیز بام بنشینم، سرخ در مغرب آسمان نرم و سبک بتابم، رعناترین سایه ی هرآنچه هست را بسازم، روز فردا را بگذار من یلدا کنم، یک فردا را رخصت بده تا ابد ادامه دهم، تو برو! نباش، نتاب، نسوز! وقت غروب که بگذرد، خیالم که راحت شود از غروب نشدن جمعه ی فردا، خودم پایین میآیم، باز دوباره فردا بیا طلوع کن.باش. بتاب. بسوز .... نبود که اینها را بگویم! مهم نیست، فردا خودم هرطور شده بالا میروم، اصلا امشب با ماه حرف میزنم، میخواهمش که سحر بلندم کند و بالا ببرد، اذان صبح را که از بلندترین گلدسته شنیدم، قامت میبندم، تکبیرة الاحرام... و بعد از نماز همان جا سر سجاده ام مینشینم، نزدیک خود خدا! ذکر میگویم و بعد بلند میشوم و میایستم، هنوز خورشید نیامده، طلوع میکنم، فردا، جمعه، من، خورشید خواهم شد و اجازه نمیدهم غروب شود. مطمئن باش!
Labels: مستانه
[ 17:49 ] [
]