ویرگول
 دمی وقف، کمی صبر ... غمی هست


[ خانه | پست الکترونيک | ATOM | RSS ]

Thursday, November 30, 2006

کفر
مراقب خدا باش، این روزها هیچ حواسش نیست، من و تو باید هوای­ش را داشته باشیم، خداست! حالا گیرم حواسش این­روزها کمی پرت؛ نباید اشتباه کند. بسم الله. شروع کن. از کتاب­ش. یک ­به ­یک آیات را به ­یادش بیار. برای­ش بخوان. بلند تکرار کن. نه یک­بار، نه دوبار، هزار بار بخوان. نباید آیات­ش از یادش برود. خداست. سنت ­هاش را بزرگ روی تخته برای­ش بنویس. سنت ­هاش را که نمی­شود تعطیل کرد. سنت ­هاش را که نمی­شود تغییر داد. سنت ­هاش را که نمی­شود تبدیل کرد. خداست. هی همه­ چیز را بلند تکرار کن برای­ش. مبادا از یادش برود که ظالم را باید عذاب کرد، نکند خیال کند مؤمنین اهل دوزخ­ اند. مراقبی؟ خیال­م تخت باشد؟ نکند جان نوزادان را در رحم مادرها يشان بگیرد و پیران روبه ­موت را عمر دوباره دهد! نکند هرکه صدقه داد را به هزار بلا مبتلا کند! نکند عمر خویشان را به صله ­ی ­ارحام کوتاه کند. نکند گرفتاران به سنت املاء و استدراج را هی نعمت بدهد که غرق­تر شوند و دست ­اخر به­ هم­آن نعمات، بهشتی ­شان کند! خدا باید حکیم باشد. گیرم حواسش این­ روزها کمی پرت. نکند اشتباه کند! مراقب باش. این یکی را دیگر نمی­شود کاری­ش کرد؛ همه را رها کن فقط هم­ين را مراقب باش اشتباه نکند. نکند طیبه اي گرفتار خبیث­ی کند! یک عمر بدبختی ­ست ها! خداست. نباید کسی را بی ­دلیل بدبخت کند. خداست، گیرم این ­روزها حواسش کمی پرت.

Labels:


[ 13:34 ] [ ]

Monday, November 27, 2006

دوباره
صبح با زهره که هم دانشکده ­ای و هم­ ورودی و کمی هم ­تیپ و هم ­سن و این­های من است و این ترم هفت ­واحد مشترک داریم! و بعد از دوترم تازه فهمیده ­ام صنعتی ­اصفهان بوده و بعد از ازدواج، امیرکبیر مهمان شده و ترمی یک­ میلیون ­و نیم می­دهد و خانه­ اش درست توی همین خیابان ماست!!؛ کنار خطی­ های بازار، ابتدای دوراهی اختیاریه، قرار گذاشتیم. استاد انتقال ­حرارت 2 ، که تازه مهندسی ­اش را نمی­دانم از کدام دانشگاه لندن گرفته و دانشجوی دکترای خودمان است و توی کله­ ی تاس­ش هیچ­ چیزی که به درد کلاس لااقل بخورد، نیست و هیچ سوالی را نمی­فهمد، جواب دادن، پیش­کش!؛ بیست دقیقه ­ای تاخیر داشت، دومین جلسه ­ی حضورم بود و عجیب، غریبی می­کردم! جزوه­ ی جز چند ورق، باقی، سفیدم را باز کردم و نوشتم، بعد از یک سال، من دوباره نوشتم. به رسم نوشتن ­های سال قبل و قبل­تر:
بسم ا--ّ-
امروز، دوشنبه، ششم آذر، نوک انگشت­ هام، به هزارویک دلیلی که استاد انتقال ­حرارت­1، ترم قبل می­گفت و اتفاقا خیلی هم حالی­ش بود و دکترای­ش را از امریکا گرفته بود و تازه تلویزیون خودمان هم یک­بار نشان­ش داده بود؛ سرمای محیط را بیش­تر از سایر اعضای بدن­م حس می­کند، یادم باشد از ولی­عصر دستکش چرم مشکی بخرم، ( از همان ­ها که ریحانه خریده هفت ­و نیم و نقش یک گل کوچک هم روی مچ­ش دارد و من ساده ­اش را دوست ­تر دارم و نیست!)؛ این ­روزها جیب­م گرمی سابق را ندارد ... انگار سرما با همه عایق­کاری ها، باز هم از همه­ ی سطوح عبور می­کند، جیب که سهل است، سرما همراه نفس ­های سرد به دل­م رسیده، کمی می­لرزد، و بی ­حس شده، هنوز تنگ نشده خیلی، یا بزرگ شده، یا یادش رفته چطور می­شود تنگ شد، یا گذشت آن زمانی که تنگ بشود، یا هنوز زود است برای تنگ ­شدن، یا اصلا چه معنی دارد دل تنگ بشود؟ خلاصه کمی سرد است و تنگ نیست، نگرانم، همیشه این ­موقع ­ها تنگ می­شد یا لااقل شروع می­کرد به تنگ ­شدن...

Labels:


[ 22:05 ] [ ]

Thursday, November 23, 2006

معلق
آذر امروز چه سرد آمدن­ش را زیر گوش­ های سرخ ­مان فریاد زد! میان قارقار زاغ ­های بالای پله­ های زیر چراغ؛ همراه آه کودکی از دور؛ پا­ به ­پای نوای بي ­صفای موجی از امواج رسانه ­ی شنیداری..
سرمای چله­، گرمی خون رگ­هام را به بحران انجماد رسانده، سهل است اگر افکار سردم، قندیل ببندد از سقف ذهنم آویزان شود! همه حرف­هام از یادم می­روند به انتهای دل. چمباتمه می­زنند و جمع می­شوند در خودشان از سرما و هی "ها" می­کنند کف دست­های­شان، مبادا نگفته بمیرند. بیرون دل­م آفتاب امروز هم می­رود که غروب کند، زانوهام وقتی از نیمکت بلند می­شوم، صدای­م می­زنند. چیزی شبیه قعود پیش از سجود- این روزها- بی وجودم... ­

Labels:


[ 00:20 ] [ ]

Thursday, November 16, 2006

بر مدار
آفتاب از صبح بود و نبود! طلوعکی کرد و انگار دل ­نگران کسی یا چیزی باشد، رفت. باز برگشت و کمی نسیه تابید و دوباره محو شد، این وسط ابر هم بازی­ش گرفته بود، سر به سرش می­گذاشت، خورشید اما اصلا اینجا نبود. نمی­دانم هی کجا می­رفت و برمی­گشت اما جای دوری نبود. یک پاش در آسمان بود و پای دیگرش ... خلاصه حال سفت تابیدن نداشت، هیچ دل به کار نداد، زندگی­ش امروز توی آسمان نگذشت، اصلا امروزش نمی­گذشت لامصب! از صبح منتظر غروب بود، منع ­ش اگر نمی­کردی همان صبح جای طلوع، غروب کرده بود و رفته بود. امروز خورشید همیشگی نبود، یک خورشید دیگری شده بود، اما حالا دیگر همان هم نیست. رفته و این ­بار طوری برمی­گردد که فقط تندی غروب کند و برود، نمی­دانم کجا ... اتاق سرد شده، لای پنجره باز است، روی زمین تکیه داده­ ام به تخت و پاهام را جمع کرده­ ام، زانوها و دو­آرنجم سخت به هم پیچیده­ اند و من هم پيچيده ام در خودم، و در افکارم، گذشته­ ام، حالم، احوالم، فردام! خیره به خورشیدی مانده­ ام که امروز لحظه­ ای ساکن نایستاد که صدایش کنم. بشنود، سویم برگردد و به حرفم گوش دهد، کمی حاشیه بروم، مدح­ش را بلند جار بزنم، و بعد کمی سکوت کنم و سرم را پایین بیندازم و بفهمد چیزی می­خواهم! کمی ناز کنم و نه خیلی ارزان بفروشم و بخرد و حالا بخواهم فردا اجازه دهد، صبح بجایش من طلوع کنم، نماند که دمی بگویمش فردا نیا! نباش، نتاب، نسوز، طلوع صبح­ت با من، به یگانگی ا­ت قسم آدینه ­ی فردا خودم خورشید می­شوم، قول می­دهم بعد نماز صبح خوابم نبرد، تو فقط یک نوک پا بعد از اذان بیا پایین و دستم را بگیر، بلندم کن، بنشان­م سرجای خودت، روی مدار، باقی­ش را بلدم، مدتی ­ست زندگی­م شده تحصیل در کلاس چرخش تو! طلوع تا غروب هر روز خیره نگاهت کرده­ ام. بی نظیری! تو فقط فردا طلوع که کردم، برو! خوب بلدم؛ اذان ظهر که از بالاترین گلدسته به گوشم رسید، عقربه­ ها را ایستاده، جفت؛ و همه سایه ها را صفر می­کنم، حالا کم­کم پایین می­آیم، نماند که بگویم­ش فردا، جمعه، من، خورشید خواهم شد، خواهم تابید، بهتر از هر روزِ تو حتی! فقط اجازه بده یک فردا که خورشیدم، غروب نکنم. تو هم برای غروب نیا، می­خواهم همان ­جا لبه ­ی تیز بام بنشینم، سرخ در مغرب آسمان نرم و سبک بتابم، رعناترین سایه­ ی هرآنچه هست را بسازم، روز فردا را بگذار من یلدا کنم، یک فردا را رخصت بده تا ابد ادامه دهم، تو برو! نباش، نتاب، نسوز! وقت غروب که بگذرد، خیالم که راحت شود از غروب نشدن جمعه ­ی فردا، خودم پایین می­آیم، باز دوباره فردا بیا طلوع کن.باش. بتاب. بسوز .... نبود که اینها را بگویم! مهم نیست، فردا خودم هرطور شده بالا می­روم، اصلا امشب با ماه حرف می­زنم، می­خواهم­ش که سحر بلندم کند و بالا ببرد، اذان صبح را که از بلندترین گلدسته شنیدم، قامت می­بندم، تکبیرة­ الاحرام... و بعد از نماز همان­ جا سر سجاده ­ام می­نشینم، نزدیک خود خدا! ذکر می­گویم و بعد بلند می­شوم و می­ایستم، هنوز خورشید نیامده، طلوع می­کنم، فردا، جمعه، من، خورشید خواهم شد و اجازه نمی­دهم غروب شود. مطمئن باش!

Labels:


[ 17:49 ] [ ]

Wednesday, November 15, 2006

قمیص
هنوز تیشه ­ی کفر به ریشه ­ی ایمانم نزده­ ام، مؤمن! برایم "یغنهم الله" می­خوانی!؟ دیدی بلد بودم که بعدش آمده "من فضله" ؟... تازه باز هم بلدم! به خیالت فقط تو به این سطرها پناه برده­ ای؟ ما هم از این کتاب ­های منسوب به "مجید" و "کریم" شما، روی بلندی ­های خانه­ مان زیاد داریم! هربار به قصدی دست به سوی­ش که می­برم، با خودم فکر می­کنم کاش می­شد با همین خاک روی­ش تیمم کرد به ­جای وضو. که "لمس­ش نمی­کنند الا المطهّرون"؛ هرچند چشم و دلم به غسل هم تطهیر نمی­شود چه رسد به وضو و تیمم!.. هیچ آداب تفأل به قرآن نمی­دانم، ولی این روزها هربار همین­طور بی ادب! به دنبال آیه­ ای اگر بازش می­کنم، یوسف ِقرآن می­آید! قرآن می­شوم! یوسف­م می­آید! یعقوب می­شوم، یوسف­م رفته­ است، گریه می­کنم، یوسفم نمی­آید، کور می­شوم! پیرهنی هم نیست، صبر می­کنم، نومید ولی نیستم که " لاییأس من روح الله الا القوم الکافرون" گفتم که هنوز ریشه ­ی ایمانم را از خاک بیرون نکشیده­ ام ... دیگر گریه هم نمی­کنم، دعای قنوت­م شده "یا ایّها العزیز!" به "بضاعة مزجیة" می­روم ، مگر پیمانه ­ام را پر کند. فقیرم، نه از آن دست فقری که دیوار به دیوار کفر است، از آنها که شیرین، وعده­ ی غنای­شان را داده، از فضلش؛ تازه قرار است بشوم از "مَن یتّق الله" که "مـِن حیث لا یحتسب" رزقم دهد، گرفتی؟ "من فضله" همان "من حیث" است که این یکی را حتی متقین هم لایحتسب! تفسیر به رأی می­کنم! معاذالله ...

Labels:


[ 00:02 ] [ ]

Sunday, November 12, 2006

هوی
خوش دارم بعد از این وقفه ­ی مدید، طرحی جدید بزنم به دار قالی دیری ­ست خالی ِ دل­م؛ حرفی نو، برای تو... پر از نقل ا­م و خسته از حساب عقل؛ شب است و نیستی!، نبودن­ت جسورم می­کند، قصورم را ببخش... گیرم تو آن­قدر خوب که از من هیچ نپرسی، من اما هوای مشق عشق دارم. بخوان! نشسته ­ام روی گلیم گذشته­. بس که لگد خورده، دیگر نخ ­نما هم حتی نیست. ریشه ­هایش از همان وقتی که خودم با همین دست­ها از آب بیرونش کشیدم، خشکیده­ اند! می­ بینی؟ چمباتمه می­زنم روبروی­ت، مباد که پایم از گلیمم درازتر شود. دست بر دست میگذارم، زبان به کام میگیرم و سر به راه. نکند از خبط و سهوی پشیمانم کنند این ارتش از هم گسیخته ­ی جوارح نا به ­فرمان من و حلقه به ­گوش دل...

Labels:


[ 14:16 ] [ ]

October 2006 | November 2006 | December 2006 | January 2007 | March 2007 | April 2007 | May 2007 | July 2007 | August 2007 | September 2007 | October 2007 | November 2007 | January 2008 | June 2008 | July 2008 | August 2008 | September 2008 | October 2008 | November 2008 | December 2008 | February 2009 | March 2009 | April 2009 | May 2009 | June 2009 | July 2009 | August 2009 | September 2009 | November 2009 | December 2009 | January 2010 | February 2010 | March 2010 | May 2010 | July 2010 | September 2010 |