ویرگول
 دمی وقف، کمی صبر ... غمی هست


[ خانه | پست الکترونيک | ATOM | RSS ]

Thursday, October 23, 2008

از عصر - 2 آبان
این بار گذاشته بود چند دقیقه موهایی که حالا با اطمینان میشد به شان گفت بلند، لای عطر خوشایندِ حجم سفید کف بماند و بعد اجازه داده بود دوش آب گرم خیلی آهسته خودش ترتیب تمام حجم سفید را بدهد و عطر اما بماند لای موهاش. انگار که همه اختیاراتش را بخواهد محض امتحان هم که شده امروز به بقیه بسپرد، گذاشت نمِ موهایش را به همان آهستگی حوله ی سه گوش زرد هرطور دلش میخواهد بگیرد اما عطر بماند باز. خوب میدانست عطره زود میپرد هربار اما خیلی زود بود هنوز. اختیار این عطر را که کجا برود بطور کاملاً مشخصی – میدانست فقط برای چند دقیقه، اما - دست خودش گرفته بود. از عصر، نوک انگشت های دست و پاش شروع کردند به احساس سرمای خانه. جوراب های یکدست صورتی اش را پا کرد و لبه ی بالای شان را برنگرداند، گذاشت برسند تا بالای ساقهایی که هنوز سرد بود. لای در و پنجره ها را دید باز نباشد و علیرغم اطمینان از خاموشی شوفاژخانه، پیچ یکی از رادیاتورها را باز کرد. با شوقی که نفهمید یکهو از کجا رسیده، پلیور پاییزه ی یقه هفت D&G قرمز رنگی که یادگار سفر خاطرانگیزی بود و دوستش داشت را از زیر تمام لباسها نه که خیال کنی به زحمت، اتفاقاً خیلی هم راحت بیرون کشید و تن کرد، نگذاشت حوله همه ی خیسی موها را بگیرد، عاشق این بود که نه کاملاً خشک، از روی شانه ها رها شوند تا هرجا که میرسند و هی نوک بلندترین دسته را گرفت و کشید تا کمی تاب که داشت باز شود و ببیند دقیقا چقدر بلند شده. ایستاد جلوی آینه ای که "کاش قدی بود" و فکر کرد "بعضی روزها آدم زیباتر میشود انگار". شلوار کرم رنگ کتان را برای دوتا جیب بزرگ و نسبتاً گرمی که داشت پوشید و حالا بدش نمیامد شالی که بافته بود را طوری که تازه یاد گرفته، بپیچد دور گردنش و برود کمی قدم بزند و گاهی ترانه ی نویی را زمزمه کند و سوت ریزی هم بزند.. اما نشست پشت میز، تایپ که میکرد، باز سرما میدوید نوک انگشتهاش و هی وسط کلمه ها دستش را مشت میکرد و دوباره رها میشدند روی صفحه ی حروف. احساس خوبی نداشت از این سرمای ناخوانده ی ناگهان. خاصه این روزها که "دلش خیلی هم گرم نبود".

Labels:


[ 00:39 ] [ ]

Tuesday, October 21, 2008

هی رفیق! - 30 مهر
حرف من ولی هیچکدام از اینها نیست. من حرفم نه تهِ دلم نشسته، نه گیر کرده توی گلوم، نوک زبانم هم نیست. حرف من درست و تنها همین هایی ست که امشب اینجا مینویسم.. من دلم برای خیابان گردی هایم تنگ شده، برای قدم به قدم ِ پیاده رفتن ها، برای حرف زدن ها، سکوت ها حتی. من دلم امشب بدجوری هوایی شده عزیز، و هیچ هم اصلا مهم نیست اینجا چه حرفهایی میشود و نمیشود نوشت. دلم برای فریادی که هیچوقت نزدم هم تنگ شده. دلتنگ گریه ام رفیق. نه هق هق، که های های. از آن گریه هایی که شب تا خود صبح اند، از آن اشک ها که فقط انگار مال شب اند. من مدتی ست خودم را لابلای فکر و خیال گم کرده ام، و این اصلا حرف تازه و ساده ای نیست. زمستان سردی داریم امسال. این را نمیدانم از لرزیدن های شب تا صبحم فهمیده ام یا از جوراب های پشمی پسرک دست فروش زیر پل سیدخندان. ولی خیلی سرد میشود زمستان.. دریغ از گرمی دستهای تو. بی شک حریفِ زمستانی این همه سرد نخواهم شد، سلام من را ولی به بهار هم نرسان. چه سلامی؟ چه علیکی.. بهار، با همه گل و بلبل و شکوفه ها و شمشادها و چلچله هاش، مال ِ آنها که اولین شب آبان بغض بی خواب شان نمیکند. نه همین.

Labels:


[ 23:35 ] [ ]

Thursday, October 16, 2008

تولد - 25 مهر
امشب ماه از آن ماه های بزرگ و زرد و نزدیک است که فقط باید روبرویش ایستاد و خیره نگاهش کرد و پلک هم نزد و به این فکر کرد که اگر این ماه نبود، شب ها چه می کردم من؟ صاف توی چشم کی زل میزدم؟.. تو هم زل میزنی صاف؟ نگاهش که می کنیم، یعنی این تهِ نگاه مان روی ماه به هم میرسد؟ گمان نکنم، ماه هم بزرگ است، مثل همین زمین خودمان، گیرم که ده ها بار کوچکتر، باز هم بزرگ است، ته ِ نگاه ما مگر همه ش چقدر میشود روی ماه ِ به این بزرگی؟ روی ماه به این قشنگی..
پ.ن: فردا دو ساله میشوم اینجا، گمانم شصت بندی نوشته باشم. میکند بعبارت ماهی دو بند و نیم! دوستش دارم. عادت کرده ام به صفحه ای که نمیدانم چه رنگی ست.
پ.ن2: صبح، یک حرفهای دیگری اینجا بود، شاید باز نوشتم شان. معذرت از دو دوستی که کامنت گذاشته بودند.

Labels:


[ 23:22 ] [ ]

Tuesday, October 14, 2008

زهی عشق – 23 مهر
کمی بزرگ شده ایم و شاید پیر. این که سعی میکنیم حواس مان به دل باشد هرجایی نرود یعنی جوانی، تمام. اینکه راحت دستش را میگیریم و بی چون و چرا مینشیند سرجاش یعنی طغیان بی طغیان. این خیلی خوب است برای حالای مایی که "این"جای زندگی نشسته ایم، و خیلی بد، اگر هیجان را از زندگی های مان بگیرد، شوق را. همه چیزمان را... چه خوب که نگرفته هنوز. همین که بلند میشود میرود هرجایی دلش میخواهد و تا برویم سراغش یک چرخی آن اطرافِ دلخواهش میزند، همین که گاهی بی که بفهمیم لابد نیم نگاهی میاندازد به آنچه دوستش دارد، همین یک چرخ و نیم نگاه یعنی هنوز هم کمی شوق هست. همین کمی هم کافی ست برای حالای مایی که "این"جای زندگی نشسته ایم.

Labels:


[ 15:05 ] [ ]

Saturday, October 11, 2008

در همهمه ای هایاهای - 20 مهر
گاهی انگار تمام رگ های تن ت را نه که ببینی، حس شان میکنی. یکهو یک جریان تازه ای نه از قلب، از یک جایی لابلای فکرهای توی سرت انگار شره میکند توی تمام رگهات و میریزد از آن بالا روی سر و دوش و شانه ها و دست و تن و تمام تن ت. یک مشت ش جمع میشود توی قلب و بقیه میرود به همه ی تن تشنه ات برسد، به تمام رگهای مویین سرانگشتهات حتی و زنده میکند تمام تو را. نه که روح بدمد در تو، بیدارت میکند. گرم هم نیست ها، خنکی ش قلقلکت میدهد و دلت میخواد بعد از مدتها از ته دل بخندی.. و میخندی.. از ته دل.. بعد از مدتها.
پ.ن: تو بگو پای آواز کنسرت برلین ِ شجریانِ جوان و لای عطر این یاس های رازقی ِ ایوان میشود خوش نبود؟ خصوصاً قطعه ی چاهارم که بی کلام است و "مستانه"نام. که فقط تار دارد و کمی کمانچه و دف.

Labels:


[ 18:37 ] [ ]

Thursday, October 09, 2008

که بماند - 18 مهر
دلم برای دانشگاهی که ازش فراری بودم تنگ شده. برای نشستن های روی شوقاژ و زیر لب آواز خواندن ها و هی با داد الیاس بلند شدن ها، برای منتظر رفیقی پرسه زدن های توی همکف. مشاعره های کاغذی سر کلاسها. آسانسوری که فقط یک و چاهار داشت. کتابخانه و اتاق مثلاً مطالعه. تریبون های نه چندان آزادِ انجمن و یار دبستانی من. لبه ی حوض وسط حیاط دانشگاه نشستن و همیشه از دور شلوغی ها را تماشا کردن. بوفه ی عمران و پنجره هاش، گوشه ی دنج اختصاصی ام طبقه ی بالای مسجد، سکوی سنگی کنار در ورودی دانشکده، اضطراب دوشنبه ها و چاهارشنبه ها صبحِ نیک آذر حتی، و غروبهای بعد از کلاس رشیدی. کتابخانه ای که یک کتاب هم ازش نگرفتم. سایتی که محض رضای خدا یکبار هم استفاده ی علمی ازش نداشتم. سلفی که هیچوقت خدا غذایش را نگرفتم. دلم برای افطاری های هرسال و تماشای آسمان تاریک دانشگاه تنگ شده. برای همان یک بار کوه رفتن و همان یک بار نشریه داشتن و همان یک بار دسته جمعی سینما رفتن هم تنگ شده دلم. برای نشریه ی قطع آ-سه ای که هی هر شب قبل از خواب طرحش را میریختم و مطالبش را هم مینوشتم و یک اسم خوب رویش میگذاشتم و صبح درست دم در اداره فرهنگی از مجوز گرفتن پشیمان میشدم هم تنگ شده! یاد خبرنامه های روی صندلی سیاه روبروی سلف بخیر، اعتصاب غذاهایی که دوستشان نداشتم، کلاس نرفتن ها، پله های آموزش را بالا و پایین کردن ها و درسها را افتادن ها... دلم تنگ شده برای همان یک باری که با گلنار همه ی پله های دانشکده را دویدیم که به خودمان ثابت کنیم توی دانشکده میشود آنقدرها هم سنگین نبود! دلم برای شنبه های سینما فلسطین و قیام و عصرجدید و افریقا تنگ شده. دلم برای همه ی اینها تنگ شده و همین دلی که تنگ شده برای خیلی چیزهای دیگر میسوزد که بماند.
پ.ن: دلم تنگ شده خب. بر که نمیگردند.

Labels:


[ 22:09 ] [ ]

Sunday, October 05, 2008

ردّ - 14 مهر
مثل پوست های کشیده ای که ردّ انگشت آدم رویشان تا مدتها میماند، مثل جای زخمی کهنه که انگار هرچه میگذرد ماندنی تر میشود؛ ردّ بعضی حرفها و کلمه ها و خطاب ها روی جان مخاطب تا ابد میماند. حتی اگر فقط یک بار شنیده باشی اش. حتی اگر بعدش هزاربار خلافش را بشنوی،هیچ نمیرود یکی از این هزارتا خلاف بنشیند جای آن حرف اول. یک طوری نشسته تهِ دل انگار تمام دل را به نامش منگوله دار کرده اند(سلام سوسن). یا من اینطورم فقط؟ من با کلمه هایی که میخوانم و میشنوم زنده ام. با حرفهای دوروبرم نفس میکشم. دمِ من انگار آن کلمه هایی ست که میخوانم و بازدمم لابد همین ها که مینویسم شان. و تو چه میدانی خراش ِ شنیدن یک حرف چقدر عمیق تر است از خواندن ِهمان؟ انگار وقتی این صدا با کلمه به هم میآمیزد است که "یاد" زاده میشود. خیالی که هی هرچه میگذرد توی دلت ریشه می پراکند و میرود بی اجازه ی تو تمام دلت را مال خود کند.خلاصه تقصیر کلمه ست هرچه خوب و بد از اتفاق ها که رخ میدهند و یادها که در خاطر مینشینند.

Labels:


[ 09:43 ] [ ]

Friday, October 03, 2008

ماه من - دوازده مهر
بیست و سه چاهار تا از همین پاییزها که بشمری و برگردی عقب، من دیشبِ یلدا مهمان دنیا شدم، ته ذهنم محوترین یادها مال روزهای بمباران است و آژیر خطر و زیرزمین رفتنها و غیر از آن، جیرجیرکی که تمام کودکی من را پشت یخچال نشسته بود و گوجه سبز فروش دم نانوایی سر کوچه و جمعه ی خونین که مادر و پدرم حج بودند.. تا برسد به جماران شصت و هشت و.. پنج ساله باسواد شدنم. بی معلم. که خودش داستان مفصلی دارد. توی دفتر مدیر مهد هر روز برای یک دسته آدم کتاب میخواندم که یعنی این فسقلی خواندن میداند. کلاس اول که با روپوش صورتی رفتم ته بن بست باریک باصفایی پشت مجلس بهارستان، مدادهای بچه ها را میتراشیدم و مشق میدیدم و سرمشق میدادم. کلاس دوم که با روپوش سبز رفتم ته همان بن بست، به اولی ها دیکته میگفتم و سوم که رفتم به دومی ها و ... تو برو تا پنجم. و تا تو به پنجم برسی من هم از لابلای تمام خاطراتی که یادم میآیند خودم را رد میکنم برسم به تو تا بگویم دهه ی دوم زندگیم اتفاق خاصی نیفتاد. سال آخر از دومین مدرسه ی شهر رفتم سومین دانشگاه همان شهر و .. اوایل سومین ده سال زندگی تقریباً مهندس شدم. بارها جای چای، اسفند توی قوری دم کردم و نمک توی فنجان هم زدم. مسیرها را پیاده زیاد رفتم. زیاد افتادم درسها را، زمین هم کم نخوردم .. شاهدم تمام زخمهام. اعتراف میکنم خدای بزرگی دارم. قهر که کردم از زندگی و همه چیزش را که به هم ریختم، آمد خیلی تمیز همه چیز را از نو کنار هم چید و آشتی مان داد و رفت و .. جمع کنم سفره را، اذان شد...
پ.ن: تو ماه ِ... منی کــــه... تو بارووون... رسیدی ...

Labels:


[ 00:32 ] [ ]

October 2006 | November 2006 | December 2006 | January 2007 | March 2007 | April 2007 | May 2007 | July 2007 | August 2007 | September 2007 | October 2007 | November 2007 | January 2008 | June 2008 | July 2008 | August 2008 | September 2008 | October 2008 | November 2008 | December 2008 | February 2009 | March 2009 | April 2009 | May 2009 | June 2009 | July 2009 | August 2009 | September 2009 | November 2009 | December 2009 | January 2010 | February 2010 | March 2010 | May 2010 | July 2010 | September 2010 |